مولانا بلخی
غزلیات مولانا - حرف (د)
غزل شمارهٔ ۹۵۸: کدام لب که از او بوی جان نمیآید
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
کدام لب که از او بوی جان نمی آید کدام دل که در او آن نشان نمی آید مثال اشتر هر ذره ای چه می خاید اگر نواله از آن شهره خوان نمی آید سگان طمع چپ و راست از چه می پویند چو بوی قلیه از آن دیگدان نمی آید چراست پنجه شیران چو برگ گل لرزان اگر ز غیب به دل ها سنان نمی آید هزار بره و گرگ از چه روی هم علفند به جان چو هیبت و بانگ شبان نمی آید برون گوش دو صد نعره جان همی شنود تو هوش دار چنین گر چنان نمی آید در این جهان کهن جان نو چرا روید چو هر دمی مددی زان جهان نمی آید به دست خویش تو در چشم می فشانی خاک نه آن که صورت نو نو عیان نمی آید شکسته قرن نگر صد هزار ذوالقرنین قرین بسیست که صاحب قران نمی آید دهان و دست به آب وفا کی می شوید که دم دمش می جان در دهان نمی آید دو سه قدم به سوی باغ عشق کس ننهاد که صد سلامش از آن باغبان نمی آید ورای عشق هزاران هزار ایوان هست ز عزت و عظمت در گمان نمی آید به هر دمی ز درونت ستاره ای تابد که هین مگو کاثری ز آسمان نمی آید دهان ببند و دهان آفرین کند شرحش به صورتی که تو را در زبان نمی آید مولانا بلخی