مولانا بلخی
غزلیات مولانا - حرف (د)
غزل شمارهٔ ۷۹۹: سفره کهنه کجا درخور نان تو بود
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
سفره کهنه کجا درخور نان تو بود خرمگس هم ز کجا صاحب خوان تو بود در زمانی که بگویی هله هان تان چه کمست کو زبانی که مجابات زبان تو بود گر سیه روی بود زنگی و هندوی توست چه غمست از سیهی چونک از آن تو بود ببری در خم خویش و خوش و یک رنگ کنی تا همه روح بود فر و نشان تو بود ترس را سر ببر و گردن تعظیم بزن در مقامی که عطاها و امان تو بود ما همه بر سر راهیم و جهانی گذرست چشم روشن نفسی کان ز جهان تو بود دل اگر بی ادبی کرد بر این صبر مگیر طعمش بد که در این جنگ عوان تو بود سگ به هر سو که چخد نعره به کوی تو زند شیرگیرش که بود تا که زیان تو بود هین صبوحست بده می که همه مخموریم تا که جان یک نفسی مست ضمان تو بود در قدح درنگری زود فرح بخش شود گرگ چون دید سگ کهف شبان تو بود همه خفتند و دو مخمور چنین بیدارند نظری کن سوی خم ها که نهان تو بود سر و پا مست شود هر چه تو خواهی بشود برسد چون نرسد چونک رسان تو بود هله درویش بخور نک قدح زفت رسید سست بودن چه بود چونک اوان تو بود هله امروز نشستیم به عشرت تا شب چه کم آید می و مطرب چو بیان تو بود خاک بر سر همه را دامن این دولت گیر چو بر این خاک نشستی همه آن تو بود می او خور همه او شو سر شش گوش مباش مطلب که دو سه خر گوش کشان تو بود مولانا بلخی