مولانا بلخی
غزلیات مولانا - حرف (د)
غزل شمارهٔ ۵۶۸: چو آمد روی مه رویم چه باشد جان که جان باشد
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
چو آمد روی مه رویم چه باشد جان که جان باشد چو دیدی روز روشن را چه جای پاسبان باشد برای ماه و هنجارش که تا برنشکند کارش تو لطف آفتابی بین که در شب ها نهان باشد دلا بگریز از این خانه که دلگیرست و بیگانه به گلزاری و ایوانی که فرشش آسمان باشد از این صلح پر از کینش وز این صبح دروغینش همیشه این چنین صبحی هلاک کاروان باشد بجو آن صبح صادق را که جان بخشد خلایق را هزاران مست عاشق را صبوحی و امان باشد هر آن آتش که می زاید غم و اندیشه را سوزد به هر جایی که گل کاری نهالش گلستان باشد یکی یاری نکوکاری ز هر آفت نگهداری ظریفی ماه رخساری به صد جان رایگان باشد یکی خوبی شکرریزی چو باده رقص انگیزی یکی مستی خوش آمیزی که وصلش جاودان باشد اگر با نقش گرمابه شود یک لحظه همخوابه همان دم نقش گیرد جان چو من دستک زنان باشد دل آواره ما را از آن دلبر خبر آید شبی استاره ما را به ماه او قران باشد چو از بام بلند او رو نماید ناگهان ما را هوای سست بی آن دم مثال نردبان باشد کسی کو یار صبر آمد سوار ماه و ابر آمد مکن باور که ابر تر گدای ناودان باشد چو چشم چپ همی پرد نشان شادی دل دان چو چشم دل همی پرد عجب آن چه نشان باشد بسی کمپیر در چادر ز مردان برده عمر و زر مبین چادر تو آن بنگر که در چادر نهان باشد بسی ماه و بسی فتنه به زیر چادر کهنه بسی پالانیی لنگی که در برگستوان باشد بسی خرگه سیه باشد در او ترکی چو مه باشد چه غم داری تو از پیری چو اقبالت جوان باشد بریزد صورت پیرت بزاید صورت بختت ز ابر تیره زاید او که خورشید جهان باشد کسی کو خواب می بیند که با ماهست بر گردون چه غم گر این تن خفته میان کاهدان باشد معاذالله که مرغ جان قفس را آهنین خواهد معاذالله که سیمرغی در این تنگ آشیان باشد دهان بربند و خامش کن که نطق جاودان داری سخن با گوش و هوشی گو که او هم جاودان باشد مولانا بلخی