مولانا بلخی
غزلیات مولانا - حرف (د)
غزل شمارهٔ ۵۲۵: بی گاه شد بیگاه شد خورشید اندر چاه شد
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
بی گاه شد بی گاه شد خورشید اندر چاه شد خیزید ای خوش طالعان وقت طلوع ماه شد ساقی به سوی جام رو ای پاسبان بر بام رو ای جان بی آرام رو کان یار خلوت خواه شد اشکی که چشم افروختی صبری که خرمن سوختی عقلی که راه آموختی در نیم شب گمراه شد جان های باطن روشنان شب را به دل روشن کنان هندوی شب نعره زنان کان ترک در خرگاه شد باشد ز بازی های خوش بی ذوق رود فرزین شود در سایه فرخ رخی بیدق برفت و شاه شد شب روح ها واصل شود مقصودها حاصل شود چون روز روشن دل شود هر کو ز شب آگاه شد ای روز چون حشری مگر وی شب شب قدری مگر یا چون درخت موسیی کو مظهر الله شد شب ماه خرمن می کند ای روز زین بر گاو نه بنگر که راه کهکشان از سنبله پرکاه شد در چاه شب غافل مشو در دلو گردون دست زن یوسف گرفت آن دلو را از چاه سوی جاه شد در تیره شب چون مصطفی می رو طلب می کن صفا کان شه ز معراج شبی بی مثل و بی اشباه شد خاموش شد عالم به شب تا چست باشی در طلب زیرا که بانگ و عربده تشویش خلوتگاه شد ای شمس تبریزی که تو از پرده شب فارغی لاشرقی و لاغربیی اکنون سخن کوتاه شد مولانا بلخی