مولانا بلخی
غزلیات مولانا - حروف الف تا خ
غزل شمارهٔ ۴۰۸: آن شنیدی که خضر تخته کشتی بشکست
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
آن شنیدی که خضر تخته کشتی بشکست تا که کشتی ز کف ظالم جبار برست خضر وقت تو عشق است که صوفی ز شکست صافیست و مثل درد به پستی بنشست لذت فقر چو باده ست که پستی جوید که همه عاشق سجده ست و تواضع سرمست تا بدانی که تکبر همه از بی مزگیست پس سزای متکبر سر بی ذوق بس است گریه شمع همه شب نه که از درد سرست چون ز سر رست همه نور شد از گریه برست کف هستی ز سر خم مدمغ برود چون بگیرد قدح باده جان بر کف دست ماهیا هر چه تو را کام دل از بحر بجو طمع خام مکن تا نخلد کام ز شست بحر می غرد و می گوید کای امت آب راست گویید بر این مایده کس را گله هست دم به دم بحر دل و امت او در خوش و نوش در خطابات و مجابات بلی اند و الست نی در آن بزم کس از درد دلی سر بگرفت نی در آن باغ و چمن پای کس از خار بخست هله خامش به خموشیت اسیران برهند ز خموشانه تو ناطق و خاموش بجست لب فروبند چو دیدی که لب بسته یار دست شمشیرزنان را به چه تدبیر ببست مولانا بلخی