مولانا بلخی
غزلیات مولانا - حروف الف تا خ
غزل شمارهٔ ۱۰۳: دل و جان را در این حضرت بپالا
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
دل و جان را در این حضرت بپالا چو صافی شد رود صافی به بالا اگر خواهی که ز آب صاف نوشی لب خود را به هر دردی میالا از این سیلاب درد او پاک ماند که جانبازست و چست و بی مبالا نپرد عقل جزوی زین عقیله چو نبود عقل کل بر جزو لالا نلرزد دست وقت زر شمردن چو بازرگان بداند قدر کالا چه گرگینست وگر خارست این حرص کسی خود را بر این گرگین ممالا چو شد ناسور بر گرگین چنین گر طلی سازش به ذکر حق تعالا اگر خواهی که این در باز گردد سوی این در روان و بی ملال آ رها کن صدر و ناموس و تکبر میان جان بجو صدر معلا کلاه رفعت و تاج سلیمان به هر کل کی رسد حاشا و کلا خمش کردم سخن کوتاه خوشتر که این ساعت نمی گنجد علالا جواب آن غزل که گفت شاعر بقایی شاء لیس هم ارتحالا مولانا بلخی