مولانا بلخی
مثنوی معنوی دفتر پنجم
بخش ۱۴۲ - حکایت کافری کی گفتندش در عهد ابا یزید کی مسلمان شو و جواب گفتن او ایشان را
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
بود گبری در زمان بایزید گفت او را یک مسلمان سعید که چه باشد گر تو اسلام آوری تا بیابی صد نجات و سروری گفت این ایمان اگر هست ای مرید آنک دارد شیخ عالم بایزید من ندارم طاقت آن تاب آن که آن فزون آمد ز کوششهای جان گرچه در ایمان و دین ناموقنم لیک در ایمان او بس مؤمنم دارم ایمان که آن ز جمله برترست بس لطیف و با فروغ و با فرست مؤمن ایمان اویم در نهان گرچه مهرم هست محکم بر دهان باز ایمان خود گر ایمان شماست نه بدان میلستم و نه مشتهاست آنک صد میلش سوی ایمان بود چون شما را دید آن فاتر شود زانک نامی بیند و معنیش نی چون بیابان را مفازه گفتنی عشق او ز آورد ایمان بفسرد چون به ایمان شما او بنگرد مولانا بلخی