مولانا بلخی
مثنوی معنوی دفتر سوم
بخش ۱۷۸ - قصه وکیل صدر جهان کی متهم شد و از بخارا گریخت از بیم جان باز عشقش کشید رو کشان کی کار جان سهل باشد عاشقان را
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
در بخارا بندهٔ صدر جهان متهم شد گشت از صدرش نهان مدت ده سال سرگردان بگشت گه خراسان گه کهستان گاه دشت از پس ده سال او از اشتیاق گشت بی طاقت ز ایام فراق گفت تاب فرقتم زین پس نماند صبر کی داند خلاعت را نشاند از فراق این خاکها شوره بود آب زرد و گنده و تیره شود باد جان افزا وخم گردد وبا آتشی خاکستری گردد هبا باغ چون جنت شود دار المرض زرد و ریزان برگ او اندر حرض عقل دراک از فراق دوستان همچو تیرانداز اشکسته کمان دوزخ از فرقت چنان سوزان شدست پیر از فرقت چنان لرزان شدست گر بگویم از فراق چون شرار تا قیامت یک بود از صد هزار پس ز شرح سوز او کم زن نفس رب سلم رب سلم گوی و بس هرچه از وی شاد گردی در جهان از فراق او بیندیش آن زمان زانچ گشتی شاد بس کس شاد شد آخر از وی جست و همچون باد شد از تو هم بجهد تو دل بر وی منه پیش از آن کو بجهد از وی تو بجه مولانا بلخی