مولانا بلخی
مثنوی معنوی دفتر سوم
بخش ۱۴۱ - قصه عشق صوفی بر سفرهٔ تهی
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
صوفیی بر میخ روزی سفره دید چرخ می زد جامه ها را می درید بانگ می زد نک نوای بی نوا قحطها و دردها را نک دوا چونک دود و شور او بسیار شد هر که صوفی بود با او یار شد کخ کخی و های و هویی می زدند تای چندی مست و بی خود می شدند بوالفضولی گفت صوفی را که چیست سفره ای آویخته وز نان تهیست گفت رو رو نقش بی معنیستی تو بجو هستی که عاشق نیستی عشق نان بی نان غذای عاشق است بند هستی نیست هر کو صادقست عاشقان را کار نبود با وجود عاشقان را هست بی سرمایه سود بال نه و گرد عالم می پرند دست نه و گو ز میدان می برند آن فقیری کو ز معنی بوی یافت دست ببریده همی زنبیل بافت عاشقان اندر عدم خیمه زدند چون عدم یک رنگ و نفس واحدند شیرخواره کی شناسد ذوق لوت مر پری را بوی باشد لوت و پوت آدمی کی بو برد از بوی او چونک خوی اوست ضد خوی او یابد از بو آن پری بوی کش تو نیابی آن ز صد من لوت خوش پیش قبطی خون بود آن آب نیل آب باشد پیش سبطی جمیل جاده باشد بحر ز اسرائیلیان غرقه گه باشد ز فرعون عوان مولانا بلخی