مولانا بلخی
مثنوی معنوی دفتر دوم
بخش ۹۱ - قصهٔ تیراندازی و ترسیدن او از سواری کی در بیشه میرفت
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
یک سواری با سلاح و بس مهیب می شد اندر بیشه بر اسپی نجیب تیراندازی بحکم او را بدید پس ز خوف او کمان را در کشید تا زند تیری سوارش بانگ زد من ضعیفم گرچه زفتستم جسد هان و هان منگر تو در زفتی من که کمم در وقت جنگ از پیرزن گفت رو که نیک گفتی ورنه نیش بر تو می انداختم از ترس خویش بس کسان را کلت پیگار کشت بی رجولیت چنان تیغی به مشت گر بپوشی تو سلاح رستمان رفت جانت چون نباشی مرد آن جان سپر کن تیغ بگذار ای پسر هر که بی سر بود ازین شه برد سر آن سلاحت حیله و مکر توست هم ز تو زایید و هم جان تو خست چون نکردی هیچ سودی زین حیل ترک حیلت کن که پیش آید دول چون یکی لحظه نخوردی بر ز فن ترک فن گو می طلب رب المنن چون مبارک نیست بر تو این علوم خویشتن گولی کن و بگذر ز شوم چون ملایک گو که لا علم لنا یا الهی غیر ما علمتنا مولانا بلخی