فرخی یزدی
غزل ها
شماره ۱۲۸: شب که دل با روزگار تار خود در جنگ بود
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
شب که دل با روزگار تار خود در جنگ بود گر مرا چنگی به دل می زد نوای چنگ بود نیست تنها غنچه در گلزار گیتی تنگدل هر که را در این چمن دیدم چو من دلتنگ بود گر ز آزادی بود آبادی روی زمین پس چرا بی بهره از آن کشور هوشنگ بود نوشدارو شد برای نامداران مرگ سرخ بس که در این شهر ننگین زندگانی تنگ بود بس که دلخون گشتم از نیرنگ یاران دورنگ دوست دارم هر که را در دشمنی یکرنگ بود بی سر و پایی که داد از دست او بر چرخ رفت کی سزاوار نگین و درخور اورنگ بود شاه و شیخ و شحنه درس یک مدرس خوانده اند قیل و قال و جنگشان هم از ره نیرنگ بود برندارم دست و با سر می روم این راه را تا نگویی فرخی را پای کوشش لنگ بود فرخی یزدی