جامی هروی
خردنامه اسکندری
بخش ۴۲ - حکایت آن جوان رعنا که جامه های عید پوشید و به نظر عجب در خود نگریست و به آن تیر زهرآلود از پای در افتاد
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
جوانی به بر جامه خسروی رخش نسخه خامه مانوی همی شد ز خواب سحر خاسته پی عیدگه رفتن آراسته ز آغاز چون صبح دولت نوید بپوشید دراعه ای بس سفید به بالای دراعه صبح رنگ زمرد قبایی به بر کرد تنگ چو ماه از شفق کرد بر خود تمام فراز قبا حله لعل فام ز آیینه دار آنگه آیینه جست کز آیینه شد کار خودبین درست بدانسان خوش آمد جمال خودش که پر شد ضمیر از خیال خودش به خود گفت من شاه و شهزاده ام ز شهزادگان نادر افتاده ام ز مه تا به ماهی که باشد چو من سزاوار شاهی که باشد چو من بگفت این و بر بارگی شد سوار سپاه از قفایش هزاران هزار قدم نانهاده به میدان عید شد از لغزش رخش قربان عید به جانش خدنگ هلاک اوفتاد ز تیری که خود زد به خاک اوفتاد خوش آن کس که بینایی از سر گرفت نظر همچو دیده ز خود برگرفت همه نیک را دید و بد را ندید بد و نیک بگذار خود را ندید بیا ساقیا آن بلورینه جام که از روشنی باشد آیینه فام بده تا علی رغم هر خودنما نماید خرد عیب ما را به ما بیا مطربا در نوا مو شکاف وز آن مو که بشکافتی پرده باف که تا پرده بر چشم خود گستریم چو خودبین حریفان به خود ننگریم جامی هروی