جامی هروی
خردنامه اسکندری
بخش ۴۰ - حکایت شخصی که زمین خرید و در آنجا گنجی یافت، برنداشت که از آن فروشنده است و فروشنده قبول نکرد که من زمین را و هر چه در وی بوده فروخته ام
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
شنیدم که در عهد نوشیروان که گیتی چو تن بود و عدلش روان چنان عدل در مغز جان ها نشست که هنگامه ظالمان برشکست فقیری در این عرصه جایی نداشت سزای نشستن سرایی نداشت برای عمارت زمین خرید که در کندنش گنجی آمد پدید کلندش شد اندر کف رنجبر به صورت کلید در گنج زر روانی به سوی فروشنده رفت پی رد آن گنج کوشنده رفت بگفت آن زمین را چو بشکافتم پر از سیم و زر مخزنی یافتم بیا گنج خود را پذیرنده شو ز سیم و زرش بهره گیرنده شو بگفتا من آن را چو بفروختم ز سیم و زرش کیسه افروختم تصرف در آن نیست از من درست در او هر چه یابی همه حق توست نه بایع گرفت آن و نی مشتری به داور رساندند این داوری بپرسید ازیشان که ای بخردان به لشکرگه عدل اسپهبدان خدا هیچ فرزندتان داده است و یا لوح ازین نقشتان ساده است یکی گفت دارم بلی دختری ز حال پسر زد نفس دیگری به هم هر دو را بست عقد نکاح وز آن گنجشان کرد خوردن مباح که فرزند ازان چون شود بهره ور رسد راحت آن به جان پدر گر آن قصه بودی درین روزگار برآوردی از گنج هر یک دمار شدی بایع و مشتری در سرش ببردی به عنف از میان داورش بیا ساقیا در ده آن جام عدل که فیروزی آمد سرانجام عدل بکش بازوی مکنت از جور دور که چندان بقا نیست در دور جور بیا مطربا پرده معتدل که آرام جان بخشد و انس دل بزن تا ز آشفته حالی رهیم ز تشویش بی اعتدالی رهیم جامی هروی