جامی هروی
خردنامه اسکندری
بخش ۲۴ - حکایت آن مرغ ماهیگیر که حیله ای ساخت و آن ماهی ساده را در دام انداخت
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
به عمان یکی مرغ فرتوت بود که از ماهیش قوت و قوت بود به جز ساحل بحر منزل نداشت به جز ماهی از صید حاصل نداشت به قصدش همه چشم بودی چو دام که چون شست از وی رسیدی به کام چنان شد بر او ضعف پیری درست که اسباب صیادیش گشت سست ز هر طعمه روزی تهی حوصله وز آن ضعف و بی حاصلی در گله ز صید غرض چشم امید بست به نظاره بر طرف دریا نشست دو صد جوق ماهی در آن آبگیر همی دید چون نقش چین بر حریر رخ آب ازان ماهیان جا به جای چو پولاد مصقول جوهرنمای به حرمان دلی داشت زانها دو نیم چو محروم مفلس ز خوان لئیم شکم گرسنه لقمه از کام دور ز طبع غذا جوی آرام دور ز ناگه یکی ماهی او را بدید بدو کرد آغاز گفت و شنید که ای آفت جان دلخستگان دل آزار خیل زبان بستگان رسد از تو تیر بلا فوج فوج زره پوش از آنیم دایم ز موج کنون رفته از کار می بینمت به سستی گرفتار می بینمت چرا ریخت زینسان پر و بال تو ز قوت فرو ماند چنگال تو بگفتا شدم پیر و بیماریم درافکند از پا به سرباریم بدیم از ضمیر بداندیش رفت پشیمانم از هر چه زین پیش رفت ز من هر که را زخم جانی رسید همه از غرور جوانی رسید بر این ساحل امروز دارم قرار ز آزار هر جانور توبه کار مرا یک دو شاخ گیاه است بس چرا جویم از حرص آزار کس دلم چون شد از وایه طبع پاک گرم لقمه ماهی نباشد چه باک خود آن لقمه آسیب جان و تن است که در وی نهان کرده صد سوزن است بیا تا ز هر تیرگی خم زنیم زمانی به هم از صفا دم زنیم دل از ظلمت ظلم صافی کنیم به آیین عدلش تلافی کنیم بر این قول گر اعتمادیت نیست وز این نکته در دل گشادیت نیست بگیر این گیاه به هم تافته ز بس تافته محکمی یافته دهانم به آن رشته محکم ببند که تا باشی ایمن ز هر ناپسند چو بیچاره ماهی شنید آن فریب نماند از فریبنده هیچش نهیب گرفت آن گیا را و سویش شتافت گذرگاه خود جز گلویش نیافت به یک جستن او را ز جا در ربود فکندش به جایی که گویی نبود ربود از کف بحر مشتی درم نهان ساخت در غله دان عدم بیا ساقی آن جام گیتی فروز که شب را نهد راز بر روی روز بده تا ز مکر آوران جهان نماند ز ما هیچ مکری نهان بیا مطربا همچو دانا حکیم که می داند از نبض حال سقیم بنه بر رگ چنگ انگشت خویش بدان درد پنهان هر سینه ریش جامی هروی