جامی هروی
خردنامه اسکندری
بخش ۱۸ - حکایت پسر مهتر ده که چون با پدر مشاهده حشمت و شوکت پادشاه شهر کرد
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
گفت اگر اینست رسم مهتری منصب ما نیست جز لولیگری یکی روستایی پسر کش پدر به ده بودی از مه دهی بهره ور دماغی پر از نخوت و جاه داشت دلی خالی از حشمت شاه داشت پدر روزی از ده کمتر تنگ کرد به رفتن سوی شهر آهنگ کرد پسر نیز با او قدم زد به راه که از شهر سازد چو ده جلوه گاه چو در عرصه شهر مأوا گرفت به هر کوی راه تماشا گرفت یکی بارگه دید سر بر سماک به گردون رسیده ازو قدر خاک ز کیوان بسی برتر ایوان او زحل پیکران گشته دربان او برآمد ز در نعره کره نای زمین و زمان کرد جنبش ز جای برون آمد از در هزاران سوار قبا و کله زر و گوهر نگار وزیشان یکی افسر زر به فرق ز زر و گهر اسب و زین هر دو غرق نقیبان به کف حربه نور پاش زده هر طرف نعره دور باش پسر کز پدر کس نپنداشت مه ندانست ازو هیچ مهتر فره بپرسید ازان کش به سر افسر است بگفتند کو شاه این کشور است فرومانده حیران و آورد سر به گوش پدر کای گرامی پدر گر اینست اندازه مهتری بود کار ما و تو لولیگری بیا ساقی آبی چو آذر بیار نه می بلکه کبریت احمر بیار که بر مس ما کیمیایی کند به نقد خرد رهنمایی کند بیا مطرب آغاز کن زیر و بم که کرد از دلم مرغ آرام رم پی حلق این مرغ ناگشته رام ز ابریشم چنگ کن حلقه دام جامی هروی