میرزاده عشقی
مثنوی ها
شمارهٔ ۱۲ - ملت فروش
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
یکی را ز تن، جامه در دزدگاه بکندند از کفش پا تا کلاه پس آنگاه، آن روز تا شب دوید که تا بر دهی، نیمه شب در رسید بشد در سرای خداوند ده که چیزی مرا ای خداوند ده که تا پوشد اندام خود این غلام بد اندر دهانش هنوز این کلام: که آن خواجه خدمتگزاران بخواست بگفتا کنون کاین غلامی ز ماست: سحرگه به بازارش، اندر برید فروشید و نقدینه اش آورید! چو آن بینوا، این سخن برشنفت؟ سر از جیب حیرت برون کرد و گفت: بگفتم غلامی که تن پوشی ام نگفتم غلامم که بفروشی ام! دلم بس ز کردار آن خواجه سوخت که ما را به نام غلامی فروخت! نوشتم من این قصه را یادگار که تا یاد دارد، ورا روزگار میرزاده عشقی