جامی هروی
لیلی و مجنون
بخش ۴۴ - بیمار شدن شوهر لیلی و وفات یافتن وی با داغ محرومی از وصال لیلی
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
نیرنگ زن بیاض این راز صورتگری اینچنین کند ساز کان کعبه بی نظیر منظر چون صورت چین بدیع پیکر یعنی لیلی مه حصاری برج قمر از رخش عماری با شوهر خود چو سرکشی کرد پاداش خوشیش ناخوشی کرد بر درج امل نداد دستش وز برج امید پر شکستش با وی ورق مراد نگشاد سر بر خط انقیاد ننهاد مسکین زین غم ز پا درافتاد بیمار به روی بستر افتاد آن وصل بلای جان او شد سود اندیشی زیان او شد وصلی که در آن نه یار یار است بر عاشق ازان هزار بار است از دور بهشت عدن دیدن میوه ز ریاض او نچیدن بر دوزخیان عیش ناخوش باشد بتر از عذاب آتش می بود ز خاطر غم اندیش بیماری او زمان زمان بیش از تاب تبش که بود سوزان شد رشته نبض او فروزان زان گونه که نبض گیر را دست چون نبض ز نبض او همی جست انگشت به نبضش ار نهادی چون شمع آتش در آن فتادی آمد به سرش طبیب دانا بر بردن رنج ها توانا بر صحت او دلیل می جست قاروره چو دید دست ازو شست گلنار فسرده برگ گشتش قاروره دلیل مرگ گشتش چون یک دو سه روز بود رنجه مسکین به شکنج این شکنجه ناگاه عنایت ازل دست بگشاد بر او شکنجه بشکست از کشمکش نفس رهاندش وز تنگی این قفس جهاندش شد مرغش ازین مخیم خاک پروازکنان به عالم پاک جان داد به درد و جاودان زیست آن کو ندهد به درد جان کیست جانی که به درد برنیاید در قالب مرد درنیاید باشی به جهان به درد یکچند وز وی ببری به درد پیوند در بودن درد و در سفر درد آوخ ز جهان درد بر درد زین درد کسی کنار گیرد کو پیشترک ز مرگ میرد زین مکمن درد خیز برخیز زین دشمن پر ستیز بگریز این رومی صبح و زنگی شام طرارانند شوخ و خودکام آنت به درست زر فریبد وینت به کف گهر فریبد تا گنج ابد ز تو ستانند در رنج مؤبدت نشانند هان تا نخوری فریب ایشان مغرور به زین و زیب ایشان لیلی که ز درد و داغ مجنون می داشت دلی چو غنچه پر خون از مردن شو بهانه بر ساخت وز خون دل خویشتن بپرداخت آهی که به سینه اش گره بود در خرمن صبر شعله نه بود در ماتم شو ز سینه بگشاد واندوه نهان به باد بر داد در گریه چو دوست دوست گفتی درها به فراق دوست سفتی زان دوست غرض نه شوهرش بود با خویش خیال دیگرش بود عمری به لباس سوگواری بنشست به رسم عده داری شب بستر غم فکنده می داشت تا روز به گریه زنده می داشت در روز به درد و سوز می بود با آه جهان فروز می بود عشقش به درونه داشت خانه شد ماتم شوهرش بهانه عمری به دراز گریه و آه می کرد و زبان خلق کوتاه جامی هروی