جامی هروی
لیلی و مجنون
بخش ۳۷ - دیدن جوانی از ثقیف لیلی را در راه کعبه و عاشق شدن بر وی و نکاح کردن وی
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
گوهر کش این علاقه در زان در کند این علاقه را پر کان هودجی مراحل ناز وان حجلگی عماری راز آهوی شکارگیر شیران تاراجگر دل دیران مجنون کن زیرکان دانا آسیب توان صد توانا چون بارگی از حرم برون راند حادی به حدی گری فسون خواند هر کعبه روی به قصد منزل می راند به صد شتاب محمل از حی ثقیف نازنینی خورشید رخی قمر جبینی بر دور رخش خط معنبر بر ماه ز شک بسته چنبر در خاتم مهتریش انگشت سردار قبیله پشت بر پشت آثار غنایش از حد افزون نی کوه ازو تهی نه هامون آن کیسه تهی ز گنج پاشیش وین پر ز حواشی و مواشیش با محمل او مقابل افتاد زان جا هوسیش در دل افتاد بر پرده محملش نظر داشت بادی بوزید و پرده برداشت در پرده چه دید آفتابی بل کز رخش آفتاب تابی زلفین نهاده بر بناگوش کرده شب و روز را هم آغوش ابروش پی هزار سرکش انداخته نعل ها در تش چشمش به نگاه جاودانه نیرنگ فریب جاودانه نوشین دهنش چو گشته خندان بگشاده گره ز جان به دندان شسته ذقنش به آب غبغب لوح ادب دو صد مؤدب چون دید ز پرده روی آن ماه رفت آگهیش ز جان آگاه شد مرغ دلش شکاری عشق و افتاده ز زخم کاری عشق بیچاره شده ز عشقبازی دربست میان به چاره سازی چون بود ز چاره رای او سست در چاره گری میانچیی جست هر چند که مرد چاره داند کی چاره کار خود تواند دور است به پیش دانش اندیش از کارد تراش دسته خویش دلاله کند به چاپلوسی آراسته مجلس عروسی گر وی نبود کجا شود شاد از وصل عروس جان داماد آورد به دست کاردانی افسون سخنی فسانه خوانی پیری که به نکته های دلکش دادی صلح آب را به آتش پیش پدر ویش فرستاد دعوی ها کرد و وعده ها داد گفتا به نسب بزرگوارم چون تو نسب بزرگ دارم در جاه و جمال کس چو من نیست در مال و منال کس چو من نیست هر چیز طلب کنی بیارم در پای تو ریزم آنچه دارم وادی وادی ز میش تا بز با چوپانان راد گربز از اشتر و اسب گله گله خادم نر و ماده یک محله سیم و زری از شمردن افزون وز کفه وزن نیز بیرون مملوک توام فسانه کوتاه العبد و ماله لمولاه هستم به قبول بندگی بند داماد نیم تو را و فرزند گر زانکه کنی قبول خود خوش یک خوش چه سخن بود که صد خوش ور نی نتوان به زر کشیدن یک ذره قبول دل خریدن چون شد پدرش ز خوان آن پیر زین طعمه پاک چاشنی گیر آن تازه جوان پسندش افتاد بی تاب و گره به بندش افتاد گفتا که جمال او ندیده فرزند من است و نور دیده شد خاطر بی قرار ساکن بر دادن این مراد لیکن با آنکه خلل پذیر نبود از مشورتی گزیر نبود رفت و طلبید مادرش را آن قدرشناس گوهرش را با او ز دگر کسان یگانه این راز نهاد در میانه او نیز به این سخن رضا داد وین داعیه را به سینه جا داد گفتا که مناسب است و لایق این کار به حال هر دو عاشق لیلی چو به این شود هم آغوش از یار کهن کند فراموش مجنون چو ازین خبر برد بوی در آرزوی دگر کند روی ما هم برهیم در میانه از گفت و شنید این فسانه لیکن چو به لیلی این سخن گفت ز اندیشه دلش چو زلفش آشفت از شعله این غمش جگر سوخت رنگ سمنش چو لاله افروخت برگ گلش از گلاب تر شد جیبش ز سرشک پر گهر شد دامن ز خیال خود برافشاند سرگشته به حال خود فرو ماند نی تاب خلاف رای مادر بیرون شدن از رضای مادر نی طاقت ترک یار دیرین سر تافتن از قرار دیرین دختر که بود به پرده شرم سیراب گلش ز آب آزرم با مادر و با پدر چه گوید بیرون ز رضایشان چه جوید لیلی که درین حدیث جانکاه می برد به سر به گریه و آه نگشاد دهان به چاره کوشی گفتند رضاست این خموشی دادند به خواستگار پیغام تا در پی این غرض زند گام دلداده چو این پیام بشنید کار دو جهان به کام خود دید سود افسر فخر بر ثریا بودش همه کارها مهیا چون چهره خود عروس خاور پوشید به طره معنبر گردون به سپند مجمر افروخت مجلس به چراغ مه برافروخت آرایش مجلس طرب کرد اشراف قبیله را طلب کرد هر یک به مقام خود نشستند مه را به ستاره عقد بستند باران ز پی نثار آن عقد چندین طبق از زر و گهر نقد قومی به نثار زرفشانی جمعی به شمار زر ستانی کف های توانگران درم ریز دامان تهی کفان درم خیز آن برده به زر ده دهی مشت وین کرده قراضه چین ده انگشت خلقی همه شاد غیر لیلی خندان به مراد غیر لیلی داماد چو دید کان نواله کردند به کام او حواله شد خوش کش ازان حواله بهر است غافل که در آن نهان چه زهر است مرغی بپرید از آشیانه بنشست به خاک بهر دانه دید آمده دانه ای پدیدار چون برد به سوی دانه منقار از پرده خاک دام برجست وز حلقه تنگ حلق او بست چون از شب عقد رفت یکچند با جان و دلی بس آرزومند آمد پی آن مه حصاری آراسته چون فلک عماری بردش سوی خانه با صد اعزاز بنشاند به صدر حجله ناز لیلی به هزار عز و تمکین در مسند ناز یافت تسکین آورد چو ماه در زمین رو نگشاد گره ز طاق ابرو از خنده ببست درج گوهر وز گریه گشاده لؤلوی تر وان تشنه جگر ستاده از دور بر آب نظر نهاده از دور نی صبر کشیدن تف و تاب نی رخصت گرد گشتن آب روزی دو سه چون به صبر بنشست شوق آمد و پشت صبر بشکست شد همبر نخل راستینش زد دست هوس در آستینش زد بانگ که خیز و دور بنشین زین تازه رطب صبور بنشین زین نخل کسی رطب نچیده ست چیدن چه سخن رطب ندیده ست خوش نیست ز ناشکسته شاخی میدان هوس بدین فراخی آن کس که فگار خار اویم دلخسته در انتظار اویم صبر و دل و دین فدای من کرد جان را هدف بلای من کرد در بادیه از من است دلتنگ در کوه ز من زند به دل سنگ آهو به خیال من چراند جامه به هوای من دراند از زهر فراق من جگر پاک از اشک گوزن جسته تریاک از من نفسی نبوده غافل وز من به کسی نگشته مایل یک بار ندیده سیر رویم گامی نزده دلیر سویم راضیست به سایه ای ز سروم خرسند به پری از تذروم زان سایه نکردمش سرافراز وین پر سوی او نکرد پرواز پیمان وفای اوست طوقم غالب به لقای اوست شوقم چون با دگری درآورم سر وز وصل کسی دگر خورم بر در حالت او و من نظر کن وین وسوسه را ز دل به در کن مغرور مشو به حشمت خویش می دار نگاه عزت خویش سوگند به صنع صانع پاک اعجوبه نگار تخته خاک کت بار دگر اگر ببینم دست آورده به آستینم بر روی تو آستین فشانم بر فرق تو تیغ کین برانم بر کین تو گر نباشدم دست خود دست به کشتن خودم هست خود را بکشم به تیغ بیداد وز دست جفات گردم آزاد بیچاره چو این وعید و سوگند بشنید ازان لب شکرخند دانست که پای سعی کند است وان ناقه بی زمام تند است چون بود به دام او گرفتار وز بیم مفارقت دل افگار ناچار به درد و داغ او ساخت با بوی گلی ز باغ او ساخت هر لحظه ز وصل فرقت آمیز وز راحت های محنت انگیز بیخ املیش کنده می شد صد ره می مرد و زنده می شود تا بود همیشه کارش این بود سرمایه روزگارش این بود وان روز که مرد هم بر این مرد زاد ره آن جهان همین برد جامی هروی