جامی هروی
یوسف و زلیخا
بخش ۶۹ - غلبه کردن محبت زلیخا بر یوسف علیه السلام و بنا کردن عبادتخانه از برای وی
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
به صدق آن کس که زد در عاشقی گام به معشوقی برآید آخرش نام که آمد در طریق عشق صادق که نامد بر سرش معشوق عاشق زلیخا را چه صدقی بود در عشق که یکسر عمر خود فرسود در عشق به طفلی در که لعبت باز بودی به نورس لعبتان دمساز بودی پی بازی چو کردی چاره سازی نبودی بازیش جز عشقبازی دو لعبت را که پیش هم نشاندی یکی عاشق یکی معشوق خواندی چو دست چپ ز دست راست دانست ره و رسم نشست و خاست دانست در آن خوابی که دید از بخت بیدار به دام عشق یوسف شد گرفتار هوای ملک خود از دل به در کرد به ملک مصر آهنگ سفر کرد ز شهر خود به شهر یوسف آمد نه بهر خود ز بهر یوسف آمد جوانی در خیال او به سر برد به امید وصال او به سر برد به پیری در تمنای وی افتاد به کوری بی تماشای وی افتاد پس از پیری که بینا و جوان شد به مهر روی آن جان و جهان شد وز آن پس در هوایش زیست تا زیست به دل قید وفایش زیست تا زیست چو صدقش بود بیرون از نهایت در آخر کرد در یوسف سرایت دل یوسف به مهرش شد چنان گرم که می آمد ازان دلگرمیش شرم چنان زد راه دل آن دلفریبش که یک ساعت نماند از وی شکیبش به گرد خاطرش گشتی رضاجوی لبش بر لب نهادی روی بر روی ز بس کشت طرب را آب دادی به آبش دمبدم حاجت فتادی ولی وز بر زلیخا پرده بشکافت ز خورشید حقیقت پرتوی تافت چنان خورشید بر وی اشتلم کرد که یوسف را در او چون ذره گم کرد بلی در بوته عشق مجازی گذشتش عمر در مانع گدازی چو خورشید حقیقت گشت طالع نبودش پیش دیده هیچ مانع کشش های حقیقت در وی آویخت ز هر چه آن ناگزیرش بود بگریخت شبی از چنگ یوسف شد گریزان خلاصی جست ازو افتان و خیزان چو زد دست از قفا در دامن او ز دستش چاک شد پیراهن او زلیخا گفت اگر من بر تن تو دریدم پیش ازین پیراهن تو تو هم پیراهنم اکنون دریدی به پاداش گناه من رسیدی درین کار از تفاوت بی هراسیم به پیراهن دری رأسا برأسیم چو یوسف روی او در بندگی دید وز آن نیت دلش را زندگی دید به نام او ز زر کاشانه ای ساخت نه کاشانه عبادتخانه ای ساخت چو کاخ آسمان فیروزه خشتی زمین از لطف و صنع او بهشتی پر از نقش و نگار از فرش تا سقف مهندس را بر او فکر و نظر وقف ز روزنهاش نوربخت تابان ز درها قاصد دولت شتابان ز عالی غرفه هایش چشم بد دور مقوس طاق ها چون ابروی حور ز عکس شمسه اش خور برده مایه محال از وی درون خانه سایه دمیده ز آب کلک نیکبختان ز نخلستان دیوارش درختان به هر شاخی ازان مرغان نشسته ولیکن از نوا منقار بسته میان خانه زد فرخنده تختی ز زر لختی ز لعل ناب لختی دو صد نقش بدیع انگیخت از وی هزار آویزه در آویخت از وی زلیخا را گرفت از مهر دل دست نشاندش بر فراز تخت و بنشست بدو گفت ای به انواع کرامت مرا شرمنده کردی تا قیامت در آن وقتی که می خواندی غلامم کرامت خانه ای کردی به نامم ز لعل و زر پی سرخی و زردی هر آن زینت که امکان داشت کردی کنون من هم پی شکر عطایت عبادتخانه ای کردم برایت در او بنشین پی شکر خدایی کزو داری به هر مویی عطایی توانگر ساختت بعد از فقیری جوانی داد بعد از ضعف و پیری به چشم نور رفته نور دادت وز آن بر رو در رحمت گشادت پس از عمری که زهر غم چشاندت به تریاک وصال من رساندت زلیخا هم به توفیق الهی نشسته بر سریر پادشاهی در آن خلوتسرا می بود خرسند به وصل یوسف و فضل خداوند جامی هروی