جامی هروی
یوسف و زلیخا
بخش ۲۰ - خواب دیدن زلیخا یوسف را علیه السلام نوبت دوم و سلسله عشق وی جنبیدن و وی را در ورطه جنون کشیدن
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
خوش آن دل کاندر او منزل کند عشق ز کار عالمش غافل کند عشق در او رخشنده برقی برفروزد که صبر و هوش را خرمن بسوزد نماند در وی اندوه سلامت شود کاهی بر او کوه ملامت چنان جانش ملامت کیش گردد که عشقش از ملامت بیش گردد زلیخا همچو مه می کاست سالی پس از سالی که شد بدرش هلالی هلال آسا شبی پشت خمیده نشسته در شفق از خون دیده همی گفت ای فلک با من چه کردی رساندی آفتابم را به زردی فکندی چون کمانم ز استقامت نشانم کردی از تیر ملامت به دست سرکشی دادی عنانم کزو جز سرکشی چیزی ندانم نهاده در دلم از مهر تابی بخیلی می کند با من به خوابی به بیداری نگردد همنشینم نیاید هم که در خوابش ببینم نشان بخت بیداریست آن خواب که در وی بینم آن ماه جهانتاب نگیرد چشم من در خفتن آرام ز بخت خویشتن خوابش دهم وام بود بختم شود از خواب بیدار نماید یارم اندر خواب دیدار همی گفت این سخن تا پاسی از شب رسده جانش از اندوه بر لب ز ناگه زین خیالش خواب بربود نبود آن خواب بل بیهوشیی بود هنوزش تن نیاسوده به بستر درآمد آرزوی جانش از در همان صورت کز اول زد بر او راه درآمد با رخی روشنتر از ماه نظر چون بر رخ زیبایش انداخت ز جا برجست و سر در پایش انداخت زمین بوسید کای سرو گل اندام که هم صبرم ز دل بردی هم آرام به آن صانع که از نور آفریدت ز هر آلایشی دور آفریدت تو را بر خیل خوبان سروری داد به لطف از آب حیوان برتری داد قدت را گلبن بستان جان ساخت لبت را مایه قوت روان ساخت ز روی دلفروزت شمعی افروخت که چون پروانه مرغ جان من سوخت ز مشکین گیسوان دادت کمندی که بر من زو به هر موییست بندی تنم را ساخت چون موی از میانت دلم را تنگ چون میم دهانت که بر جان من بیدل ببخشای به پاسخ لعل شکر بار بگشای بگو با این جمال و دلستانی کیی تو وز کدامین خاندانی درخشان گوهری کانت کدام است گرامی شاهی ایوانت کدام است بگفتا از نژاد آدمم من ز جنس آب و خاک عالمم من کنی دعوی که هستم بر تو عاشق اگر هستی درین گفتار صادق حق مهر و وفای من نگه دار به بی جفتی رضای من نگه دار مکن دندان رسیده شکرت را مساز الماس دیده گوهرت را تو را از من اگر بر سینه داغ است نپنداری کزان داغم فراغ است مرا هم دل به دام توست در بند ز داغ عشق تو هستم نشانمند زلیخا چون بدید آن مهربانی ز لعل او شنید آن نکته رانی گرفت از نو پری دیوانه ای را فتاد آتش به جان پروانه ای را سری مست خیال از خواب برخاست جگر پر سوز و جان پر تاب برخاست به دل اندوه او انبوهتر شد به گردون دودش از اندوه بر شد یکی صد گشت سودایی که بودش ز حد بگذشت غوغایی که بودش زمام عقل بیرون رفتش از دست ز بند پند و قید مصلحت رست همی زد همچو غنچه جیب جان چاک چو لاله خون دل می ریخت بر خاک گهی از مهر رویش روی می کند گهی بر یاد زلفش موی می کند پرستاران به هر سویش نشستند به گرد مه چو هاله حلقه بستند اگر زان حلقه بودی هیچ تقصیر برون جستی ز حلقه راست چون تیر وگر نگرفتیش آن حلقه دامان سوی برزن شدی سروش خرامان وگر بندش نکردی غنچه کردار چو گل بی پرده کردی رو به بازار پدر زان واقعه چون گشت آگاه دوا جو شد ز دانایان درگاه به تدبیرش به هر راهی دویدند به از زنجیر تدبیری ندیدند بفرمودند پیچان ماری از زر که باشد مهره دار از لعل و گوهر به سیمین ساقش آن مار گهر سنج درآمد حلقه زن چون مار بر گنج زلیخا بود گنج خوبی آری بود هر گنج را ناچار ماری چو زرین مار زیر دامنش خفت ز دیده مهره می بارید و می گفت مرا پای دل اندر عشق بند است همان بندم ازین عالم پسند است سبک دستی چرخ عمر فرسای بدین بندم چرا سازد گران پای مرا خود قوت پایی نمانده ست به هیچ آمد شدن رایی نمانده ست به این بند گران پا بستنم چیست بدین تیغ جفا دل خستنم چیست فرو رفته ست پای سرو در گل ره جنبش بر او گشته ست مشکل چه حکمت باغبان بیند درین باب که زنجیرش نهد بر پای از آب به پای دلبری زنجیر باید که در یک لحظه هوش از من رباید نباشد در نظر چندان درنگش که بینم سیر روی لاله رنگش ز من چون برق رخشان بگذرد زود بر آرد از دل پر آتشم دود اگر یاری دهد بخت بلندم بدین زنجیر زر پایش ببندم ببینم روی او چندان که خواهم بدو روشن شود روز سیاهم چه می گویم نگاری ناز پرورد که گر بر پشت پا بنشیندش گرد به روی جان نشیند کوه دردم بساط شادمانی درنوردم پسندم کی فتد بر خاطرش بار به سیمین ساق او از بند آزار مرا صد تیغ خوشتر بر دل تنگ که در دامان او خاری زند چنگ ازین افسانه های عاشقانه یکی افتاد ناگه در نشانه فتاد از زخم آن در سینه اش چاک چو صید زخمناک افتاد بر خاک به بیهوشی زمانی گشت دمساز دگر آمد به حال خویشتن باز به افسون دل دیوانه خویش ز سر آغاز کرد افسانه خویش گهی در گریه گه در خنده می شد گهی می مرد و گاهی زنده می شد همی شد هر دم از حالی به حالی بدینسان بود حالش تا به سالی جامی هروی