جامی هروی
یوسف و زلیخا
بخش ۱۹ - از مشاهده تغییر حال زلیخا گره تحیر به رشته تفکر کنیزان افتادن و دایه بر سر انگشت استفسار گره را از آن رشته گشادن
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
کمان عشق هر جا افکند تیر سپر داری نباشد کار تدبیر چو سازد در درون آن تیر خانه ز بیرون باشد آن را صد نشانه خوش است از بخردان این نکته گفتن که مشک و عشق را نتوان نهفتن اگر بر مشک گردد پرده صد توی کند غمازی از صد پرده اش بوی زلیخا عشق را پوشیده می داشت به سینه تخم غم پوشیده می کاشت ولی سر می زد آن هر دم ز جایی همی کرد از درون نشو و نمایی گهی از گریه چشمش آب می ریخت چه جای آب خون ناب می ریخت به هر قطره که از مژگان گشادی نهانی راز او بر رو فتادی گهی از آتش دل آه می کرد به گردون دود آهش راه می کرد به هر آهی که از دل برکشیدی کسان بوی کباب دل شنیدی که از روز و شب بی خواب و بی خورد گل سرخش نمودی لاله زرد بدانستی همه کز هیچ باغی نروید لاله ای خالی ز داغی کنیزان این نشانی ها چو دیدند خط آشفتگی بر وی کشیدند ولی روشن نشد کان را سبب چیست قضا جنبان آن حال عجب کیست یکی گفتا کسی مثلش ندیده ست همانا کز کسی چشمش رسیده ست یکی افتاد این معنی پسندش که از دیو و پری آمد گزندش یکی گفتا همانا سحر سازی ز سحرش بست بر دامن طرازی یکی گفت این همه آثار عشق است دلش بی شک به زیر بار عشق است ولی کس را به بیداری ندیده ز خوابش گویی این آفت رسیده همی بست از گمان هر کس خیالی همی کردند با هم قیل و قالی ولی سر دلش ظاهر نمی شد سخن بر هیچ چیز آخر نمی شد ازان جمله فسونگر دایه ای داشت که از افسونگری سرمایه ای داشت به راه عاشقی کارآزموده گهی عاشق گهی معشوق بوده به هم وصلت ده معشوق و عاشق موافق ساز یار ناموافق شبی آمد زمین بوسید پیشش به یاد آورد خدمت های خویشش بگفت ای غنچه بستان شاهی به خاری از تو گلرویان مباهی دلت خرم لبت پر خنده بادا ز فرت بخت ما فرخنده بادا تو در باغ جمال آن تازه سروی که کردت طوطی جان تذروی من از بحر وفا آن جویبارم که پروردت زمانه در کنارم رخت ز آغاز من بودم که دیدم به تیغ مهر نافت من بریدم سر و تن شستم از مشک و گلابت گلاب مشکبو کردم خطابت قماط از پرده دل کردمت ساز ز جانش رشته پیچیدم به صد ناز غذا از شیر دادم شکرت را بپروردم تن جان پرورت را شب آمد خواب در کار تو کردم سحر شد زیب رخسار تو کردم اگر رفتم طراز دوش بودی چو خفتم خفته در آغوش بودی چو شد شاخ گلت سرو خرامان هنوزت دست نگسستم ز دامان به هر کاریت خدمتگار بودم به خدمتگاریت در کار بودم به هر جا رفت سرو دلربایت فتادم همچو سایه در قفایت چو بنشستی به خدمت ایستادم چو خسپیدی به پایت سر نهادم کنون هم در همان کارم که بودم بدان صدقت پرستارم که بودم ز من راز دلت پنهان چه داری ز خود بیگانه ام زینسان چه داری بگوی آخر درین کارت که انداخت که برد اینسان خرد بارت که انداخت چنین آشفته و در هم چرایی چنین با درد و غم همدم چرایی گل سرخت چرا زرد است ازینسان دم گرمت چرا سرد است ازینسان تو خورشیدی چو ماهت کاستن چیست زوال چاشتگاهت خواستن چیست یقین دانم که زد ماهی تو را راه بگو روشن مرا تا کیست آن ماه اگر بر آسمان باشد فرشته ز نور قدسیان ذاتش سرشته به تسبیح و دعا خوانم چنانش که آرم بر زمین از آسمانش وگر باشد پری در کوه و بیشه عزایم خوانیم کار است و پیشه به تسخیرش عزیمت ها بخوانم کنم در شیشه و پیشت نشانم وگر باشد ز جنس آدمیزاد بزودی سازم از وی خاطرت شاد که باشد خود که پیوندت نخواهد نه بنده بل خداوندت نخواهد زلیخا چون بدید آن مهربانی فسون پردازی و افسانه خوانی ندید از راست گفتن هیچ چاره گرفت از گریه مه را در ستاره که گنج مقصدم بس ناپدید است در آن گنج ناپیدا کلید است چه گویم با تو از مرغی نشانه که با عنقا بود هم آشیانه ز عنقا هست نامی پیش مردم ز مرغ من بود آن نام هم گم چه شیرین است عیش تلخکامی که می داند ز کام خویش نامی ز دوری گر چه باشد تلخ کامش کند باری زبان شیرین ز نامش زبان بگشاد آنگه پیش دایه ز همرازی بلندش ساخت پایه به خواب خویشتن بیداریش داد به بیهوشی خود هشیاریش داد چو دایه حرفی از طومار او خواند ز چاره سازیش حیران فرو ماند بلی این حرف نقش هر خیال است که نادانسته را جستن محال است مرادی را ز اول تا ندانی کجا در آخرش جستن توانی نیارست از دلش چون بند بگشاد به اصلاحش زبان پند بگشاد نخستین گفت کاینها کار دیو است همیشه کار دیوان مکر و ریو است به مردم صورتی زیبا نمایند که تا بر وی در سودا گشایند زلیخا گفت دیوی را چه یارا که بنماید چنان شکلی دلارا تنی کز شور و شر باشد سرشته معاذالله کزو زاید فرشته دگر گفتا که این خوابیست ناراست چرا باید به هر ناراست جان کاست بگفت این خواب اگر ناراست بودی بدینسان راستان را کی ربودی شمارند اهل دل این نکته را راست که کج با کج گراید راست با راست دگر گفتا که هستی دانش اندیش برون کن این محال از خاطر خویش بگفتا کار اگر بودی به دستم کی این بار گران دادی شکستم مرا تدبیر کار از دست رفته ست عنان اختیار از دست رفته ست مرا نقشی نشسته در دل تنگ که بی محکم تر است از نقش در سنگ اگر بادی وزد یا آبی آید ز سنگ آن نقش محکم چون زداید چو دایه دیدش اندر عشق محکم فرو بست از نصیحت گوییش دم نهانی رفت و حالش با پدر گفت پدر زان قصه مشکل برآشفت ولی چون بود عاجز دست تدبیر حوالت کرد کارش را به تقدیر جامی هروی