بلند اقبال
بخش دوم - داستان گل و بلبل
بخش ۳۱ - حکایت: جوانی که بود از می جهل مست - بزد سنگ وپای سگی را شکست
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
جوانی که بود از می جهل مست بزد سنگ وپای سگی را شکست که ناگه سواری بیامد ز راه ز حیرت مرا بود براونگاه چنان زدلگد اسب بر آن جوان که آویخت ازپای اواستخوان ز حیرت پرید از سرم عقل وهوش که رفت اسب پایش به سوراخ موش هم آن اسب را پا به کیفر شکست ز بد هر که بد کرد طرفی نبست گر افتد کسی از کسی در بلا هم او بر بلائی شود مبتلا بروی جهان گر کسی ظالم است من باور از کس که او سالم است شود شاه را شیوه گر ظلم وکین نماند به اوتخت وتاج ونگین بود هر که راضی به ظلم وستم همان به که گردد وجودش عدم به عالم بزرگی است نامش خدا که بر ظلم هرگز نگردد رضا مکافات گیرد ز پیر وجوان حذر کرد می باید از قهر آن بلند اقبال