بلند اقبال
غزل ها
شمارهٔ ۱۷۷: هیچ می دانی که هجرانت چه با من می کند
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
هیچ می دانی که هجرانت چه با من می کند می کندبا من همان کاتش به خرمن می کند سرو آزاد ار ببیند قامت دلجوی تو بندگی را طوق چون قمری به گردن می کند افتد ارچشم مسافر برجمالت عمر را درهمان جائی که می باشی تومسکن می کند حاجت تیر و زره نبود تو را در روز رزم زلف ومژگان تو کار تیر وجوشن می کند خویشتن را زلف توچون زاهد وسواس دار پیش چشم مست توبرچیده دامن می کند درکلیسا گر گذار آرد بت ترسای من کافرم گر سجده پیش بت برهمن می کند از رخ وزلف وخط وچشم ودهان وقد خویش هر کجا بنشیند آنجا را چو گلشن می کند می نجنبد از لب چون شکرش خال مگس هر چه زلفش خویشتن رابادبیزن می کند میکندیغما دل و دین از کف پیر وجوان نه هراس از مرد ونه اندیشه از زن می کند دلبر ما برخلاف رسم اهل روزگار دوست را محروم واحسان ها به دشمن می کند رستگار آن کس بود ای دل که اندر هر مقام نه نعم گوید نه لا نه ما و نه من می کند تیشه و بازوی فرهاد ار چه درکار است لیک بیستون را بیستون شیرین ار من می کند چون بنفشه روسیاهی عاقبت بار آورد هر که خود را ده زبان مانندسوسن می کند بر بلنداقبال دنیا همچو چشم سوزن است بس که خود را تنگدل چون چشم سوزن میکند بلند اقبال