سلطان ولد
مثنوی ولدی
در تفسیر این آیه که ان الابرار یشربون الخ. و در بیان آنکه اولیا را مقامی دیگر است بالای بهشت فی مقعد صدق عند ملیک مقتدر، و طعامی دیگر است و شرابی دیگر که غیر ایشان بهیچکس میسر نشود چنانکه مصطفی علیه السلام میفرماید که ان للّه تعالی شراباً اعده لاولیائه اذا اشربوا سکروا و اذا سکروا طربوا الخ
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
اولیا را بود مقام دگر زانکه بالای دست باشد دست بهر ایشان خدا شرابی ساخت خاص آن می برای ایشان شد از شراب طهور جوی بهشت اهل جنت از این شراب خورند از کف حق خورند هرچه خورند فارغاند از بهشت و حور و قصور چون خورند آن شراب مست شوند اندر آیند در طرب آن دم محو گردد صفات نقش و عدد همه در حق شوند مستهلک آنچنان حال شاهی ابدی است هیچ اضداد را در او ره نیست مجلس او ورای عرش و خلاست نیست مانند آن فرح فرحی غم و شادی در آن فرح هیچاند شادی این جهان بود شبنم شب و روز جهان بود ابلق غم و شادی و روز و شب اینجاست خود چه ماند بلطف عشق صبا عشق حق مرده را کند زنده کور گردد ز عشق حق بینا لال را کرد عشق گوینده بگذارد چو یخ حدید و حجر آفتابش چو تافت بر که طور سنگ چون ذره میشداز پی آن پاره میشد ز عشق آن وصلت تو کم از سنگ خارهای ای ننگ در نبی سنگ خواند یزدانت ماندهای در وجود خود محبوس نیستت آگهی ز عالم جان شرح این را اگرچه نیست کران هیچ دیدی که کر نهفته شنید این نبوده است و هم نخواهد بود خورش دیگر و مدام دگر تا بحق از بلند و واسط و پست در خم عشق بی نشان پرداخت زان ز خاص و ز عام پنهان شد کرد یزدان روان بسوی بهشت اولیا خاص از آن جناب برند از بر حق برند هرچه برند در جوار حقاند پر از نور همه از بیخودی ز دست روند پیش ایشان نه بیش ماند و نه کم رو نماید جمال ذات احد لی نماند در آن فنا و نه لک زانکه در وی نه نیکی و نه بدی است آن طرف کس ز خویش آگه نیست هیچ آنجا نه زیر و نی بالاست بادهشان را ندید کس قدحی مقبلان ابد در آن پیچند شادی عشق موج زن چون یم پیش آن حسن ابلقی است خلق آن طرف ساده همچو بادصباست باشد آنجا صبا چو باد وبا زندۀ بی فنا و پاینده پیر پژمرده هم شود برنا مبتلا را درست و پوینده گر بدیشان رسد ز عشق شرر گشت پران چو ذرهها زان نور که شود نور حق در او تابان تا بکلی رسد در آن رؤیت که نداری چو سنگ آن آهنگ هم اضل و بتر ز حیوانت همچو حیوان در او نئی محسوس زندگیت از تن است چون حیوان یک سخن زین نشد بگوش کران یا که کوری جمال خوبان دید پند این هر دو را ندارد سود سلطان ولد