سلطان ولد
مثنوی ولدی
در بیان آنکه عاشقان را مرگ عروسی است و وصال کلی زیرا مرگ ظهور آن عالم است و فنای این عالم و ایشان شب و روز در آن کاراند و پیشۀ ایشان این است و چون مرگ این معنی را بکمال میرساند پس مرگ را از جان خواهان باشند. صحابه رضی اللّه عنهم از این روی برهنه برابر شمشیر و تیر میرفتند و در این معنی میفرماید حق تعالی که فتمنوا الموت ان کنتم صادقین ودر تقریر آنکه چون اولیا را آن جهان باقی بیزوال ملک شد، پادشاه حقیقی ایشان باشند و پادشاهی این عالم پیش پادشاهی آن عالم لعب و خیال باشد. چنانکه کودکان در محله یکی پادشاه و یکی حاجب میشود آخر کودکان این لعب را از جدی دزدیدهاند. همچنین زینتها و آئینهای این عالم را همه از آن عالم دزدیدهاند، چنانکه میفرماید انما الدنیا لهوو لعب و زینة. پس احوال این پادشاهان پیش آن پادشاهان بازی و لعب باشد.
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
عاشقان از اجل نیندیشند مرگ چون رفتن است سوی خدا ز آسمان و زمین برون رفتن خود همه کار عاشقان این است چونکه معشوق عالم جان است حوت از حوض اگر ببحر شود زانکه معشوق ماهیان بحر است مرگ چون بحر و عاشقان ماهی چونکه آن بحر ملک ایشان شد این شهان جهان مجازی اند همچو طفلان که در محله بهم یک شود صاحب و یکی نایب باقی کودکان شوند سپاه که چه ما پادشاه و میرانیم همه شادان که ما جهانداریم همه بر هیچ مضطرب گشته همه بر باد همچو خیک تهی نی وزیر و نه شاه در کاری گرچه این بازی است محض مجاز که شهی هست و لشکری بجهان همچنین این شهان و این میران شده هر یک بمنصبی مخصوص نزد شاهی اولیا این هم نیست حاصل در این جهان مجاز گر شهی در جهان و گر میری منصب عاریه چه کار آید تکیه بر وی کجا کند عاقل زانکه با مرگ از ازل خویشاند شدن از صورت کثیف جدا سوی بیچون ز شهر چون رفتن همه را این طریق و آئین است رفتن آنجا طریق ایشان است شادمان گردد و بعشق رود همه را جان و خانمان بحر است ماهیان راست اندر آن شاهی پادشاهی کند پس لابد پیش آن جد هزل و بازی اند خویش سازند میر و شاه و حکم یک شود ترجمان و یک حاجب کژ نهد هر یکی ز کبر کلاه خصم را در مصاف میرانیم چون شهان ملکت و جهان داریم همه در شوره دانهها کشته حاصلی نی در آن کهی و مهی نی امیر و سپاه و سالاری لیک هست از حقیقتی غماز بدر آوردهاند این را زان که بکاماند اندر این دوران مه بود در کمال و که منقوس هست بازیچه و مجاز ای عم گرچه شاهی کنی بعز و نیاز نی در او عاقبت همیمیری زان مشو شاد چون نمیپاید مگر آن کوز حق بود غافل سلطان ولد