سلطان ولد
مثنوی ولدی
در بیان آنکه معانی چنانکه هست در عبارت نگنجد و بچیزی نماند که لاضد له ولا ندله. لیکن چیزی میباید گفتن که لایق عقل مردم باشد تا او طالب آن شود. همچنانکه پیش کودک نابالغ لب شاهد را بشکر تشبیه کنند تا کودک از شیرینی شکر آنرا قیاس کند و گوید که چنانکه شکر شیرین است، باید که آن نیز چنین باشد. وگرنی، شکر را با لب شاهد چه نسبت است بهیچ وجهی بهم نمیمانند. همچنین حق تعالی بیان جنت بحور و قصور و اشجار وانهار میکند تا جنت را بدین طریق فهم کنند و الا جنت بدینها چه میماند اینهمه فانیاند و آن باقی است فانی را با باقی چه نسبت باشد
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
کی کند بحر را بقطره قیاس لیک این از ضرورت است بدان هرچه پیش تو خوب و مطلوب است جنس آنرا کنند عرض بتو نی لب شاهد نکو رو را پیش اطفال تا شوند آگاه که ز شیرینی شکر اطفال ورنه لب با شکر چه میماند ذوق لب از شکر کسی جوید هست فرقی در این دو ذوق عظیم همچنین هم خدای در قرآن که درختانش راست برگ و ثمار اندر آنجا چهار جوی روان هر طرف گونه گون شگرف قصور حله های بریشمین در وی جاودان اندر او چنین نعمت نیست شرح بهشت این گفتار قطرهها گرچه هست ازدریا قطره کی موجها بر انگیزد چون در آمیخت بحر خوان او را شرح این را بگوش جان بشنو تا کند شرح آن ترا دانا شوی از خود تهی و از حق بر نی منی در رحم شود انسان آدمیئی شود لطیف چو ماه گشت مبدل منی بنفس بشر کو زراندر زر و کجاست پلاس تا شود آن طرف ترا میلان همچو جان نزد جسم محبوب است تا شود میلت از درون آن سو بشکر میکنند مانندا از لب شاهد لطیف چو ماه لب شاهد کنند استدلال ذوق لب از شکر که بستاند که چو طفلان سوی لعب پوید شبهی چیست پیش در یتیم کرد با خلق شرح باغ جنان نعمش را نه حد بود نه شمار آب و می انگبین و شیر عیان در نظر هر سوئی هزاران حور نبود در بهار لطفش دی هیچ آنجا ندیده کس نقمت بهر فهم شماست این مقدار نیست در قطره جای کشتی را مگر آنگه که دریم آمیزد نور حق گوی مرد حق خو را از حدیث کهن برو سوی نو بعد دانش شوی عزیز خدا حلو گردی چو ما نمانی مر چونکه از خویش نیست گردد آن با لب همچو لعل و چشم سیاه همچو قطره که شد ز یم گوهر سلطان ولد