سلطان ولد
مثنوی ولدی
در بیان آنکه طلب دواست و راه نیز دو، سید برهان الدین محقق را رضی اللّه عنه پرسیدند که راه را پایان هست یا نی فرمود که راه را پایان هست اما منزل را پایان نیست زیرا سیر دو است یکی تا خدا و یکی در خدا، آنکه تا خداست پایان دارد زیرا گذر از هستی است و از دنیا و از خود اینهمه را آخر است و پایان اما چون بحق رسیدی بعد از آن سیر در علم و اسرار معرفت خداست و آن را پایان نیست.
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
گرچه الاست منزل ره دان ره دو نوع است یک گذر ز خود است زانکه هستی تن بود محدود آخری نیست راه منزل را میتوان از خودی گذر کردن لیک از آن منزلی که دار بقاست راه خشگی و منزلش پیداست بعد وصلت سفر دگرگون است سیر الی اللّه داشت اول او سفر واصلان چنین میدان سایۀ حق چو گشت ظاهرشان سایه جنبد ز شخص نی از خود سیر ایشان چو سر حق باشد بدو نیک ولی است از یزدان مارمیت اذ رمیت در قرآن مرد خود بین ازین سخن دور است پیش خلق این سخن محال بود مرد عاشق از این شود آگه عقل معمار این جهان آمد میکند عقل پرده را افزون عقل در بند نام و ناموس است عقل خواهد که تا شود سرور خاک پاشی است عاشقان را دین همه از خواجگی گریزاناند گاه مستی کنند و گه پستی نیستی را طلب کنند بجان همچو جان از نظر نهان گردند تنشان گرچه در نظر باشد همدگر را همه همیدانند گرچه از چشم خلق محجوباند خلق اگر لمعهای بدیدندی خاکدان را از آن همیجویند سغبۀ این جهان از آن گشتند راه دیگر در اوست بی پایان این چنین راه را کران و حداست آخری دارد این جهان وجود بینهایت بدان ره دل را زین جهان فنا سفر کردن نیست امکان گذر چو وصل خداست بی نشان است ره که در دریاست سیر واصل نهان و بیچون است سیر فی اللّه شد کنونش خو نشنیدی که کل یوم شان سر عرش است جان طاهرشان چه خبر سایه راز نیک و ز بد دمبدمشان ز حق سبق باشد هرچه سایه کند ز شخص بدان زین سبب گفت خالق دو جهان نفس تاریک ضد این نور است پیش عشاق وصف حال بود مرد عاقل در این بود ابله عشق ویرانی دکان آمد عشق از پرده مبیرد بیرون عشق با ننگ و عار مأنوس است لیک عشق است خاک هرچاکر فارغاند از لباس و از تزیین همه اعدای مال و دکاناند ننگ دارند دایم از هستی سوی جانان روند جلوه کنان با ملائک در آسمان گردند جانشان بر تر از قمر باشد گر هزاران تنند یک جاناند پیش خالق عظیم محبوباند عشقشان را بجان خریدندی که روان سوی یم نه چون جویند کاولیای خدا نهان گشتند سلطان ولد