سلطان ولد
مثنوی ولدی
در بیان آنکه هر که ولی خداست راستین او را خودی نماند و پیش از مرگ ضروری که آن مرگ بیخبران و عوام است پیش عظمت خدای تعالی مرد و تمام نیست گشت، بامر موتوا قبل ان تموتوا از خدا هست شد زندگی یافت، اینچنین ذاتی نمیرد و تا ابد باقی باشد زیرا هستی مردارش در نمکلان وصال پاک گشت و سر بسر نمک شد همه عالم مرید چنین شیخ باشند اگر دانند و اگر ندانند زیرا خوشیهای عالم همه از پرتو اوست. همچنانکه زراندود هم از کان زر باشد هر که بزر اندود روی آرد از زرروی نگردانیده است بلکه روز و شب روی بزر دارد و ساجد و عابد زر است لیکن زر اینجا مستعار است عاقبت نخواهد ماندن پس خدای را بوجهی بندگی میکند که بخدا نرسد. بر این تقدیر معلوم میشود که همه عالم مرید شیخاند و بهر سوی که رو میکند بشیخ رو میکنند و شیخ را میپرستند الا خبر ندارند.
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
هر چه اندر جهان خوشت آید آن خوشیها همه منم هشدار کان همه صورت اند و من جانم لطف اجسام نی که از جان است همگان عاشق اند بر نورم همگان غیر من نمیجویند غیر من نیست هیچ در خورشان همه ذرات آسمان و زمین ساجدان منند و ذکر کنان زانکه نور حقم درین سایه نشدم هیچ من جدا ز خدا دوئیی نیست آشکار و نهان گر ز صد کوزه آب جوی خوری آب هر کوزه گر بگوید این سخنش را قبول کن از جان آب در هیچ کوزهای نرود گرچه از جوی گشته است جدا لیک آن خاصیت که داشت در اوست با وجود فراق آن دعوی پس چنان آب را که نیست جدا هست قایم بدو چو نور بخور برسد گر بگوید این که مرا هیچ عاقل نگفت هست جدا اینچنین نور را مگوی دگر تا سرت را ببخشد او سری تن و جانت از آن بیاساید نقش بگذارو رو بمعنی آر در درونشان چو مهر رخشانم نی که خاک از وجود زرکان است گرچه اندر نقوش مستورم همگان سوی من همیپویند هوس من پر است در سرشان از بدو نیک و سرد و گرم یقین روز و شب جمله از دل و از جان هست سودم از او و سرمایه همچو موجم بجوش از آن دریا بی حجابی یقین شد ستم آن یک بود آنهمه بلطف و تری که منم تشنه را دوای گزین زانکه عطشان شود از او ریان تا که اول ز جو جدا نشود آب شیرین صاف جان افزا گرچه از جو برون درون سبوست نیست کژ راست است در معنی هیچ وقتی زلجۀ دریا نیست غایب از او چو عقل از سر میکند سجده خلق ارض و سما نور پاک خدا زذات خدا خالقت اوست نه بپایش سر عوض هر برت دهد بری سلطان ولد