جامی هروی
سلامان و ابسال
بخش ۳۹ - حکایت عاشقی که دفع گمان اغیار را وصف معشوق خود در لباس آفتاب و ماه و غیر آن کردی
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
عاشقی در گوشه ای بنشسته بود گفت و گو با خویش در پیوسته بود هر دم از نو داستانی ساختی ناشنیده قصه ای پرداختی گه ز مه گفتی گهی از آفتاب گاهی از برگ گل سنبل نقاب گه ز قد سرو کردی نکته راست گاه ازان خس کش ز خاک پای خاست غافلی از دور آن را می شنید خاطرش زان هرزه گویی می رمید گفت با وی کای به عشقت رفته نام عاشق از معشوق خود راند کلام عاشق و نام کسان گفتن که چه گوهر وصف خسان سفتن که چه گفت کای دور از نشان عاشقان فهم نتوانی زبان عاشقان ز آفتاب و مه غرض یار من است سر این بر نکته دانان روشن است گل که گفتم لطف رویش خواستم ذکر سنبل رفت و مویش خواستم سرو چه بود قامت رعنای او من خسم رسته ز خاک پای او گر تو واقف از زبان من شوی جز حدیث عشقش از من نشنوی جامی هروی