جامی هروی
سلامان و ابسال
بخش ۲۴ - حکایت شخصی که در ولادت فرزند از بزرگی استمداد همت کرده بود و باز از برای خلاصی از شر وی از همان بزرگ استمداد می کرد
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
پیش شیخی رفت آن مرد فضول بهر بی فرزندیش خاطر ملول گفت با من دار شیخا همتی تا ببخشد کردگارم دولتی تازه سروی روید از آب و گلم کز وجود او بیاساید دلم یعنی آید در کنارم یک پسر کز جمال او شود روشن بصر شیخ گفتا خویش را رنجه مدار واگذار این کار را با کردگار در هر آن کاری که آری روی و رای مصلحت را از تو به داند خدای گفت شیخا من بدین مقصود اسیر مانده ام از من عنایت وامگیر از دعا شو قاصد بهبود من تا به زودی رو دهد مقصود من شیخ حالی در دعا برداشت دست بر نشان افتاد تیر او ز شست یک پسر چون آهوی چین مشکبار از شکارستان غیبش شد شکار چون نهال شهوت و شاخ هوا یافت در آب و گلش نشو و نما با حریفان باده نوشیدن گرفت در پی هر کام کوشیدن گرفت مست شد جا بر کنار بام کرد دختر همسایه را بدنام کرد شوهر دختر ز پیش او گریخت ورنه خونش را به خنجر خواست ریخت شحنه را دادند ازین صورت خبر بدره های زر طمع کرد از پدر روز و شب این بود کار و بار او فاش شد در شهر و کو کردار او نی نصیحت را اثر بودی در او نی سیاست کارگر بودی در او چون پدر زین کار و بار آمد به تنگ باز زد در دامن آن شیخ چنگ که ندارم غیر تو فریادرس رحم کن بر من به فریادم برس کن دعای دیگر اندر کار او وز سر من دور کن آزار او شیخ گفت آن روز من گفتم تو را که مکن الحاح و بگذر زین دعا عفو می خواه از خدا و عافیت کین بود در هر دو عالم کافیت چون ببندی بار رحلت زین دیار نی پسر نی دخترت آید به کار بنده ای در بندگی بی بند باش هر چه می آید بدان خرسند باش جامی هروی