فروغی بسطامی
غزل ها
غزل شماره ۱۵: اگر مردان نمی بردند امتحانش را
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
اگر مردان نمی بردند امتحانش را نمی دانم که بر می داشت این بار گرانش را من بی چاره چون بوسم رکاب شه سواری را که نگرفته ست دست هیچ سلطانی عنانش را فلک کار مرا افکند با نامهربان ماهی که نتوان مهربان کردن دل نامهربانش را مرا پیوسته در خون می کشد پیوسته ابرویی که نتواند کشیدن هیچ بازویی کمانش را کسی از درد پنهان آشکارا می کشد ما را که نتوان آشکارا ساختن راز نهانش را مگو در کوی او شب تا سحر بهر چه می گردی که دل گم کرده ام آنجا و می جویم نشانش را هنوزم چشم امید است بر درگاه او اما بهر چشمی نمی بخشند خاک آستانش را چو ممکن نیست بوسیدن دهان یار نوشین لب لبی را بوسه باید زد که می بوسد دهانش را چو نتوان در بر جانان میان بندگی بستن کسی را بنده باید شد که می بندد میانش را گر آن ساقی که من دیدم بدیدی خضر فرخ پی به یک پیمانه دادی نقد عمر جاودانش را چنان از دست بیدادش دل تنگم به حرف آمد که ترسم بشنود سلطان عادل داستانش را خدیو دادگستر ناصرالدین شاه دین پرور که حق بر دست او داده ست مفتاج جهانش را چو برخیزند شاهان جوان بخت از پی نازش جهان پیر گیرد دامن بخت جوانش را فروغی چون به دل پنهان کنم زخم محبت را مگر مردم نمی بینند چشم خون فشانش را فروغی بسطامی