غالب دهلوی
غزل ها
شمارهٔ ۷۸: به وادیی که در آن خضر را عصا خفته ست
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
به وادیی که در آن خضر را عصا خفته ست به سینه می سپرم ره اگر چه پا خفته ست بدین نیاز که با تست ناز می رسدم گدا به سایه دیوار پادشا خفته ست به صبح حشر چنین خسته رو سیه خیزد که در شکایت درد و غم دوا خفته ست خروش حلقه رندان ز نازنین پسری ست که سر به زانوی زاهد به بوریا خفته ست هوا مخالف و شب تار و بحر طوفان خیز گسسته لنگر کشتی و ناخدا خفته ست غمت به شهر شبیخون زنان به بنگه خلق عسس به خانه و شه در حرمسرا خفته ست دلم به سبحه و سجاده و ردا لرزد که دزد مرحله بیدار و پارسا خفته ست درازی شب و بیداری من این همه نیست ز بخت من خبر آرید تا کجا خفته ست؟ ببین ز دور و مجو قرب شه که منظر را دریچه باز و به دروازه اژدها خفته ست به راه خفتن من هر که بنگرد داند که میر قافله در کاروانسرا خفته ست دگر ز ایمنی راه و قرب کعبه چه حظ مرا که ناقه ز رفتار ماند و پا خفته ست بخواب چون خودم آسوده دل مدان غالب که خسته غرقه به خون خفته است تا خفته ست غالب دهلوی