ز شوخی خطش غوطه زد در نگاه
که شد دیده را نور بینش سیاه
ز عکس هلال سر انگشت او
بر اوج فلک شد نمایان دو ماه
به رد کلام عدو از قضا
دو گیسوی او بر شرافت گواه
خدا خواست کز آستان زمین
بیاید چنین مظهر [و] پیشگاه
بفرمود تا جبرئیل امین
برد مرکب چون نگه سر به راه
همان دم کمند محبت گرفت
بینداخت بر گردن ماه، آه
براقی چو آدم به رنگ و به بوی
که در جنتش بود آرامگاه
به مژگان دم و یال او شانه کرد
ز خورشید زین بست و نعلش ز ماه
شتابنده چون برق آمد به زیر
زمین بوسه داد و بگفتا اله
سلامت فرستاد یا مصطفی
به خود خواند و بر عرش زد بارگاه
سواری فرستاده و شاطری
که بیخود به خود آید این شاهراه
چو جان با الف تن به قد راست کرد
چو بشنید این مژده آن دوست خواه
به اول چو زد دست بر زین گذاشت
نظر بر خدا پای بر ماسواه
ندانم چسان رفت این راه را
که عاجز بود در تصور، نگاه
برای سر و پای انداز او
جهان سر نهاد و جهانبان کلاه
به جایی تقرب رسانیده بود
که در سایه اش بود طوبی گیاه
و را در نظر هم دو عالم یکی است
مساوی به چشمش سفید و سیاه
نباشد بجز همتش روز حشر
به افتادگان و غریبان پناه
سعیدا بد من چو نیکی کم است
چهان پرگناهست او عذرخواه