ای باد شمالت چو گل آورده ببر بر
لرزان ز نهالت دل هر برگ ببر بر
از غیرت دندانت و، از خجلت رویت؛
لؤلؤست ببحر اندر و، لاله است ببر بر!
از درج درت، طعنه زند لعل بیاقوت؛
وز برگ گلت، خنده زند گل بشکر بر
داد ایزدت از لطف، یکی حقه ی یاقوت؛
انباشته آن حقه بسی و دو گهر بر
تا چشم منت ماند از آن درج گهر دور؛
عمدا ز دی از لعل ترش قفل بدربر
خال تو، برخ، خرده ی عودی است بر آتش؛
هر ذره اش آمیخته گویی بشرربر
خط سیهت، خاسته دودی است؛ که بنشست
از سوختن عود قماری بقمر بر
زلفت که سراسیمه بپای تو سرافگند
خونخواری چشمان تو بودش بنظر بر
زنگی بچه را ماند، کز فتنه ی ترکان
سرگشته فتاده است بکوه و بکمر بر
تا بر حجری، بوسه زنند از حرم احرار؛
هر ساله گزینند سفر را بحضر بر
در عشق تو بت، چون بحرم برد جنونم
زان پیش که دستم زندش حلقه بدر بر
طفلانش، بمن بسته سر ره بپذیره؛
از هر طرف انباشته حجرم بحجر بر
شهری بمن، از دوستیت، دشمن جانند؛
لیک از نسق شرع ز قتلم بحذر بر
و امروز که شد مفتی شهرم ز رقیبان
دانم که دهد فتوی خونم بهدر بر
القصه، اگر عاشقی این است، عجب نیست؛
هر روز گر فتاریم از بد به بتر بر
با هر که کنم ز اهل جهان شکوه چنان است
کافسانه ی خود عرضه دهد گنگ بکر بر
بالجمله، چه تدبیر بناسازی گردون؟!
جرم فلک از جا نتوان برد بجر بر!
آمد مه آزار و، بخانه تو دل آزار؛
تا کی بود آخر ز تو خاطر بخطر بر؟!
حیف است تو را پرده، چو گل، خاصه درین فصل؛
کز پرده برآمد، گل و نسرین باثر بر
چرخ و چمن، از انجم و ازهار، شب و روز؛
گردیده مرصع بدراریث و درر بر!
گل مانده بگلزار، چه در شهر نمانده است؛
یک تن که ز عشرت زندش چون تو بسر بر
از مرد و زن، القصه بکاشانه کسی را
مشغول ندانم نه بخواب و نه بخور بر
از شاه و گدا، پیر و جوان، هر که خردمند
گلگشت چمن را، زده دامن بکمر بر
دیوانه هم، امروز بویرانه نماند؛
در خانه چه مانیم چو عاصی بسقر بر؟!
بشتاب، که تا سال دگر گل بگلستان
ناید نه بزاری، نه بزور و، نه بزر بر!
ور زآنکه خمارت نگذارد که گذاری
گامی دو درین فصل خوش از شهر بدر بر
خوشتر ز بهشت است درین کوچه یکی باغ
کافتاده ز گل آتش طورش بشجر بر
بر هر سر شاخ آمده مشغول مناجات
مرغانش چو موسی همه شب تا بسحر بر
بلبل بسر شاخ، ز داوود و سلیمانش؛
آواز بمنقار برد، نامه بپر بر
بر آستی مریم شاخ است، دمان باد
کز میوه کشد عیسی شش ماهه ببر بر!
بر رسته، ز سرتاسر هر شاخ، کنون برگ
هر برگ بگل حامله، هر گل بثمر بر!
چندانش هوا معتدل و، آب گوارا؛
کز لطف دهد جان بمدارا بمدر بر
هر برگ ترش، عمر ابد یافته گویی؛
نه جرعه ی خود ریخته خضرش بشمر بر
از تربیت نامیه، هر سبزه ی نوخیز
هر فاخته را آمده سروی بنظر بر
از فیض هوا، در همه آن باغ ندارند؛
سرو و گل نوخاسته حاجت بمطر بر
از زمزمه ی بلبل و، از شعشعه ی گل؛
شادند کر و کور، بسمع و ببصر بر
شب باز کند باد در باغ از آن پیش
کز خنده شود باز لب گل بسحر بر
نه روضه ی خلد است و اگر بگذری آنجا
رضوان نگذارد که زنی حلقه بدر بر
اکنون تو و آن باغ، که در سایه ی سروی
ریزی گل تر گاه بسر، گاه ببر بر!
یادآوری از سوز دل خسته ی آذر
هر لاله که بینی ز تو داغش بجگر بر
من بر در باغ آمده، بر خاک نهم سر
وز بیم فراق تو کنم، خاک بسر بر
پس خوانمت این تازه قصیده ز معزی:
که «ای تازه تر از برگ گل تازه ببر بر»
گر بلبل طبعم، کند آهنگ ترنم؛
گویم که: ازین نغمه بگلزار دگر بر
جایی که دهد عرض هنر میر معزی
خود را چه بری عرض، باظهار هنر بر؟!
او را، سخن آویزه ی عرش آمد و ؛ نتوان
با معجزه دم زد بخیالات و فکر بر
نازند بشیرین سخنش، اهل سمرقند؛
چون نازش خوبان سپاهان به شکر بر
رام است مرا نیز کمیت قلم، اما
دجال چو عیسی نزند تکیه بخر بر
بنهاد معزی رخ اگر بر در سنجر
یا شاعر دیگر، بدر شاه دگر بر
من پای نهم بر سر والی ولایات
گر شاه ولایت نهدم پای بسر بر
سلطان خراسان، علی موسی جعفر؛
کارش بقضا جاری و حکمش بقدر بر
یعنی، ولی خالق و والی خلایق؛
کامد ز ازل، همسر آبا بگهر بر!
آن سرور هشتم، زده و دو سر و سرور،
کافگنده چو سروم، همگی سایه بسر بر
راضی بقضا جانش و، صابر ببلا تن؛
آغشته زبان نیز ز شکرش بشکر بر
خاک حرمش، شسته کلف ماه فلک را؛
ماه علمش، بسته ره سیر بخور بر
تا روح الامینش، شرف آمد بملایک؛
تا بوالبشرش، فخر باصناف بشر بر
نازد بپدر هر پسری، از که و از مه؛
او را پدر است آدم و، نازد به پسر بر!
آری بزبان نام پدر آورد آدم
آن را که پسر اوست، چه حاجت بپدر بر؟!
ای چار کتاب فلکی را، تو مفسر؛
بینا نه کسی جز تو بآیات و سور بر
چون چار پرنده، که ز انفاس خلیلی
جان یافته، آراسته تن نیز بپر بر
از روز ازل، حکم تو جاری بعناصر؛
و آمیخته از حکمتشان، یک بدگر بر
و امروز همت دست بر اوضاع موالید
چون خامه ی نقاش، به اشکال و صور بر
از رفعت و شان، ماهچه ی رایت قدرت؛
ماهیش بزیر اندر و ما، ماهش بزبر بر
چون خاست ز کر و فر گردون ز جهان گرد
و افتاد از آن لرزه به تیر و به تبر بر
جاه تو شها، رو بهر آورد گه آورد؛
از معرکه برگشت بفتح و بظفر بر
در معرکه بدخواه تو، کش روی سیه باد؛
از شرم تو گر روی بپوشد بسپر بر
آهت بفلک چرخ سیاهی است که بسته است
صیاد اجل نامه ی فتحش بسه پر بر
نشنیده کسی، شیر شود ضامن آهو؛
غیر از تو که صیاد چو دیدیش بسر بر
ضامن شدی از رحمش و، تا رفت بخدمت؛
بازآمد و، آهو بره بودش باثر بر!
از جود تو، بر دشمن و بر دوست رسد فیض؛
چون ابر ببارد، چه بخشک و چه بتر بر
نشنیده کسی لا ز زبانت مگر آن دم
کاری پی تهلیل دو لب یک بدگر بر
گر راحت روح آمده بنت العنب، اما
عناب چو داد از عنبت تن بضرر بر
ز آنگونه خود از دختر رز مهر بریدم
کآبستنی تاک نخواهم بثمر بر
تا مهر، خرامد بسرای حمل از حوت؛
تا ماه شتابد ز محرم بصفر بر
از مهر رخت، دوستت آرد به جنان گل
وز کینه کشد دشمنت آتش به سقر بر