زهی شاه فلک قدر جوان بخت
وجودش زیب ملک و زینت تخت
فروغ صبح اقبال و جوانی
چراغ دودهٔ صاحب قرانی
تهی دستند بحر و کان ز جودش
قوی پشت است اقبال از وجودش
به بزم شاه کان عرش اشتباه است
فلک فانوس شمع مهر و ماه است
به رفعت بارگاهش آسمان قدر
پرکاهی به راهش کهکشان قدر
زشمشیر بهادر شاه غازی
بود شیر فلک در چاره سازی
گرفت آفاق را از زور بازو
به خورشید است تیغش هم ترازو
ز رشک تیغ مهر اندر تب و تاب
محیط عالمی یک قطرهٔ آب
بود از هیبت آن دشمن افکن
همیشه برق در کار رمیدن
چو از ملک دکن شد جلوه پیرا
سوی هندوستان آن مسند آرا
به هند افشرد عزمش پای تمکین
چو بو در نافهٔ آهوی مشکین
ز فیض مقدمش شد هند معمور
به رنگ مردمان دیده از نور
چو تاریخ ورود موکب شاه
ضمیرم جست از عقل دل آگاه
خرد مستانه در تقریر آمد
بگفتا شاه کشور گیر آمد