ای آفتاب مشرق دین کز فروغ صدق
روی تو همچو صبح، دم از نور می زند
نازم به همت تو که در خرقه ی نمد
ساغر ز کاسه ی سر فغفور می زند
جام تو از شراب تجلی لبالب است
شوق تو می ز خمکده ی طور می زند
دعوی درد با تو کند گر به راه عشق
دلتنگی تو بر کمر مور می زند
بر خاک درگه تو ز پاس ادب سلیم
چون آفتاب، بوسه ای از دور می زند