سپهر قدرا بر درگهت «نظیری » را
گمان نبود که بیند به کام دل دشمن
اگرچه دل که ز پیوند تو بریده شود
به راحتش نتوان دوختن به صد سوزن
به عده تو نشستم پری وشی زادم
که خاطرم به عطای تو بود آبستن
دمی به نظم جواهر کنار و کف بگشا
که رشته زیر زبانم گسسته در عدن
دگر به سوی سخن زین غضب نمی آیی
که من به دقت مدح تو درشدم به سخن
تو گر ز راه سخن در روی به مدحت خویش
به آن زمان به طریق ادب برانم من