بیا ساقی آنکینهکش جام را
همان پرتوِ سرخِ آرام را
همانشعشعِ شیشهٔ سور را
همانمرهمِ زخمِ ناسور را
به من عرضه کن آنطلاییگلاب
که بسیار سردم و بیحد خراب
بیا ساقی آنرحمتِ عور را
همانمایعِ نور در نور را
به من ده از آنجوهرِ نابِ تلخ
از آندردپیمایِ بیتابِ تلخ
از آنپیکِ صافیِّ موعود رنگ
از آنآفتابِ شباندود رنگ
همانمشعلِ روشنِ سوده را
همانباهنر تلخِ باهوده را
بنوشان و مگذار جام از کفم
که نفتد کلافهٔ کلام از کفم
بیا ای سروشِ دیارِ سبو
به من ده کلیدِ درِ گفتوگو
که با دردِ خویش آشنا سازمت
به قانونِ غم،نغمه پردازمت
که اینجا در اینعرصهٔ خونچکان
از انسانیت مینیابم نشان
همش میکشند و همش میبرند
همش میزنند و همش میدرند
به هر سوی ابلیس بنشاندهاند
خدا را از اینخاکدان راندهاند
نیاوردهاند اینخسان غیرِ غم
نباریدهاند اینطرف جز ستم
نبردند غیر از جفا،کار پیش
نماندند گامی جز آزار پیش
ز دستِغلامانِ رسواشده
مسلمان به کیشِ نصارا شده
ز دین آنچه دارند ریش است و بس
از انصاف،چورِ همیش است و بس
به بیگانگی چون پلنگی شده
ز بیگانه همچون تفنگی شده
نه پروایِ حقشان،نه پروایِ داد
که لعنت به اینقومِ کمزاد باد
هر آنچه به نامِ جهادی شده
فرومایگی را فسادی شده
گریزان گریزانم از اینسرای
توأم روزنی،روشنایی گشای
در اینجا بجز کشتوکشتار نیست
در اینشهر غیر از بلا بار نیست
چنان بیمحابا شر افکندهاند
که بنیادِ دوزخ برافکندهاند
کسی نیست تا دستِ شدّادها
دمی باز دارد ز بیدادها
ز مرداریِ کارِ اربابها
به هم خورده رویایِ مردابها
عفونت گرفتهست اینبام و در
لجنزار گردیده این بوم و بر
چراغی ز شادی فرادید نیست
به پایانِ اینغصّه امّید نیست
هوایی ز کشتارگه میوزد
که اندامِ نمرود را میگزد
ولی گوشِ اینان بدهکار نیست
ولی چشمشان را از آن عار نیست
شکستهست دیوارِ ایمانشان
سلامت نمانده به وجدانشان
تو ای یار زینروزگارِ خراب
پناهم بده در جوارِ شراب
که در اوجِ مستی دعایی کنم
به دادارِ عادل ثنایی کنم
به خونخواهیِمردمِ بیگناه
شفیع آورم روحِ شهرِتباه
بُوَد که خدا هم خدایی کند
به سرمنزلی رهگشایی کند
۱۳ حوت ۱۳۷۲