وز آن پس به اسب اندر آمد چو باد
ز یزدان نیکی دهش کرد یاد
کمانی به بازو و گرزی به دست
همی تاخت هر سوی چون پیل مست
کمندی به فتراک بر شصت خم
دلی پر ز کینه سری پر ز غم
سراسیمه آمد به نزدیک شاه
چو دریای جوشان به دل کینه خواه
وز آنجا بیامد به ایران سپاه
چو تندر خروشید ز ابر سیاه
به ایرانیان گفت رستم کجاست
که خواهم به میدان ازو کینه خواست
به میدان بگردیم یک با دگر
به کینه ببندیم هر دو کمر
ببینیم تا بر که گردد زمان
همانا سرآید یکی را زمان
همی گفت و می گشت بر پیش صف
ز کینه همی بر لب آورد کف
چو دستان مر او را بدان سان بدید
سرشکش ز دیده به رخ بر چکید
بیامد به نزدیک رستم چو باد
بدو گفت کای پهلو پاک زاد
هم آوردت آمد برآرای جنگ
که خواهد همی رستم تیزچنگ
مرا سال نزدیک هفتصد رسید
که چشمم چنین نامداری ندید
ندانم که فرجام این کار چیست
همی بخت رخشنده خود یار کیست
بترسم نباید که چرخ روان
نگردد به کام دل پهلوان
وز آن پس ز دیده ببارید آب
همی کرد نفرین بر افراسیاب
چو رستم ز دستان شنید این سخن
دگرگونه اندیشه افکند بن
بدو گفت کاین ناله زار چیست
تو را با جهاندار پیکار چیست
نبشته نگردد به سر بر دگر
به از تو نداند کس ای نامور
ز دیان مگر روی بر تافتی
که از کینه با دیو بشتافتی
بمیرد هر آن کو ز مادر بزاد
نماند به گیتی کسی راد و شاد
به نیک و بد چرخ خرسند باش
همیشه مرا از در پند باش
به برزو چنین گفت پس پهلوان
که ای نامور گرد روشن روان
به هر کار باید که در پیش شاه
میان بسته باشی چو من با سپاه
نتابی سر از شهریار جهان
به فرمان او بسته داری میان
مرا سال افزون شد از چارصد
ندیدم به گیتی یکی روز بد
کنون گر زمانه فراز آمده ست
به تو نوبت جنگ باز آمده ست
اگر کشته گردم به آوردگاه
نباید که پیچی سر از حکم شاه
میان را ببند از پی کین من
خود و نامداران این انجمن
بفرمود تا رخش را زین کنند
سواران بروها پر از چین کنند
بپوشید تن را به ببر بیان
برآورد بر زه دو زاغ کمان
کمندی ببسته به فتراک زین
به زین اندر آمد ز روی زمین
به گردن برآورد گرز گران
دورویه نظاره برو بر سران
همی راند تا پیش آوردگاه
به نزدیک آن نامور کینه خواه
درفشش ببردند با او به هم
نبودش به دل اندرون هیچ غم
نگه کرد در وی همان پیلسم
ز دیده ببارید بر روی نم
به رستم چنین گفت کای پهلوان
سرافراز گردان روشن روان
به هنگام کین چو برخاستی
ز پیکار بر دل چه آراستی
که من چون برآوردم از خواب سر
چنین کردم اندیشه ای نامور
که یالت بدوزم به پیکان تیر
کنم روز رخشنده بر زال قیر
به گرز گران گردنت بشکنم
به زاولستان آتش اندر زنم
چو بشنید رستم بر آشفت سخت
چنین گفت کای مرد شوریده بخت
نیاید ز خرگور پیکار شیر
بخندد بر این گفته مرددلیر
چرا غره گشتی به بازوی خویش
بر این برز و بالای و نیروی خویش
برآوردگه مرد چون تو هزار
گر آیند پیشم نبرده سوار
به دیان که چندان نمانم بر این
که در تک نهد رخش پی بر زمین
به کردار افسانه از جنگ من
همانا شنیدی به هر انجمن
چه کردم به مازندران روز کین
که در بند بد شهریار زمین
چو آید کسی را زمانه به سر
به پیکار با من ببندد کمر
شنیدی که کاموس جنگی چه دید
ز خم کمندم چو پیشم کشید
تو را آن زمان کشت افراسیاب
که کشتی فکندی بر این روی آب
به افسونگری دیده بی شرم کرد
به گفتار شیرین دو لب نرم کرد
فریبنده گشتی به گفتار او
چه دانی تو نیرنگ و کردار او
بگرید به تو دوده و کشورت
نشیند به ماتم همی مادرت
فریبنده پیران دهد تاج زر
کسی را که با من ببندد کمر
چو ایشان به دریای بیم اندرند
به چاره بکوشند تا بگذرند
چو غرقه به هر شاخ یازند دست
که بر موج دریا نشاید نشست
تو را همچو الکوس و دیگر سران
بمانند در زیر گرز گران
چو بینی به میدان تو کردار من
همی راست دانی تو گفتار من
چو بشنید ازو پیلسم این سخن
به پاسخ نگر تا چه افکند بن
به رستم چنین گفت کای پهلوان
دل کارزار و خرد را روان
بساید سپهرت گر از آهنی
ز گشت زمانه همی بشکنی
بگفت این و زان پس به کردار باد
دو زاغ کمان را به زه برنهاد
به تندی بر او تیر باران گرفت
تو گفتی جهان باد و باران گرفت
چو رستم چنان دید از پیلسم
کمان کیانی برآورد هم
دو ترکش ز پیکان بپرداختند
دل از کینه چون آب بگداختند
سپرها به دست اندرون بیشه شد
دل نامداران پر اندیشه شد
دل پهلوانان شد از غم به درد
به مردی برآورد از مهر گرد
به رستم چنین گفت پس پیلسم
که گردون ز تیر تو بودی به خم
تو گفتی که پیکان من روز جنگ
ز بیمش بسوزد به دریا نهنگ
همه خام بوده ست گفتار تو
چو دیدم برآورد کردار تو
چه یازی به چاره به هر سوی جنگ
چه داری به یاد از نبرد پلنگ
بیاور که بینند تورانیان
همان نامداران ایرانیان
تو آنی که گفتی چو من نیست کس
به مردی کنم باد را در قفس
پسنده ست گفتار و کردار خود
چه داری ز نیرنگ و گفتار خود
برآشفت رستم به سان پلنگ
ز کینه بیازید چون شیر چنگ
ز فتراک بگشاد پیچان کمند
برآمد خروشش به ابر بلند
دل پهلوان شد ازو پر ز خشم
بدو در نگه کرد رستم به چشم
چو ترک آن چنان دید بر سان باد
کمندش ز فتراک زین برگشاد
بینداخت آن تاب داده کمند
بدان تا سر رستم آمده به بند
ز یکدیگران روی برگاشتند
به پروین همی نعره برداشتند
همی زور کرد این بر آن،آن بر این
نجنبید یک مرد بر پشت زین
چو زال آن چنان دید آمد فرود
همی داد نیکی دهش را درود
به پیش جهاندار بر خاک سر
نهاد و ببارید خون جگر
نیایش کنان پیش دیان پاک
بمالید رخ را بر آن تیره خاک
چنین گفت کای کردگار جهان
شناسنده آشکار و نهان
تو دانی که رستم به پیش کیان
همی بسته دارد همیشه میان
مر او را بر این ترک پرخاشخر
بر این دشت گردانش پیروزگر
وزین سو به میدان دو گرد دلیر
همی زو کردند بر سان شیر
ز بس تاب و نیروی هر دو سوار
کمند کیانی نبد پایدار
گسسته شد آن تاب داده کمند
نیامد یکی را از آن دو گزند
دل هر دوان گشت از رزم سیر
به میدان کینه درون هر دو شیر
فرو مانده بد هر دو گردان به جای
ندانست ایشان یکی سر ز پای
پر از خون دو دیده، پر از خاک سر
ز کینه گسسته دوال کمر
ز یکدیگران بازگشتند به درد
دل هر دو پرخون و رخ گشته زرد
ز جان سیری آمد تن هر دوان
همان سال خورده همان نوجوان
ازین پس چنین گفت رستم بدوی
که ای نامور شیر پرخاش جوی
به میدان ببندیم هر دو کمر
به کشتی بکوشیم یک با دگر
و گر ما نشینیم تا دیگران
نمایند مردی به گرز گران
چه فرمایی اکنون چه جنگ آوریم
که تا نام مردی به چنگ آوریم
چو بشنید ازو این سخن پیلسم
دلش گشت از آن کار او پر ز غم
بر آن بر همی رفت بایست اوی
به میدان کینه درافکند گوی(؟)
چنین گفت با رستم نامور
به کشتی ببندیم هر دو کمر
بگفت این و از باره به زیر
چو ارغنده ببر و چو درنده شیر
به یک سو کشیدند ز آوردگاه
دورویه نظاره بر ایشان سپاه
جهان پهلوان رستم پاک زاد
جهان آفریننده را کرد یاد
به کشتی گرفتن ببستش میان
سرافراز ایران و پشت کیان
همی کرد از داور پاک یاد
ز شاه سرافراز گردون نهاد
که شاه و سپهبد مرا یاد باد
دل دشمنانش پر از داد باد
به دل بر نبودش ز بدخواه باک
همی گشت زال اندر آن تیره خاک
جهان پهلوان رستم نره شیر
که هرگز نگشتی ز پیکار سیر
میان کیانی به کینه ببست
بر آن خاک تیره بزد هر دو دست
به بند کمر برزده پالهنگ
به کشتی گرفتن نهاده دو چنگ
بپیچیده از کینه هر دو به هم
هم آن نامور مرد و هم پیلسم
دورویه نظاره بر آن هر دو تن
بدان تا که پوشد ز خفتان کفن
سپهر از روش باز مانده ز بیم
دل پیلسم گشته از غم دو نیم
جهان جوی افراسیاب دلیر
بیامد به آوردگه همچو شیر
درفش سیاه اژدها پیکرش
برافراخته از فراز سرش
بدان تا ببیند کز آن هر دوان
زمانه که را بر سر آرد زمان
تبیره خروشان ز هر دو گروه
دل نامداران ز غم شد ستوه
چو رستم جهان را بر آن گونه دید
خروشی چو شیر ژیان برکشید
بدو گفت کای ترک شوریده بخت
که بر تو بگرید همی تاج و تخت
به دل در نداری همی تاب جنگ
چه یازی به چاره به هر سوی چنگ
به میدان به هر سوی تازی ز بیم
تو گویی دلت گشت از غم دو نیم
به گرز گران و به تیر و کمان
به زاولستانت کنم میهمان
نبینی دگر مرز سقلاب و روم
بزرگان و گردان آن مرز و بوم
سپهدار ترکان ز چنگال شیر
همی جست از آواز مرد دلیر
گرازان و تازان برآوردگاه
جهان پهلوان رستم رزم خواه
سپهدار رستم بر آن کار زار
به گردون برآورده سر نامدار
چو دریای جوشان برآورده جوش
به گردنده گردون رسانده خروش
به یکدیگران بر بپیچیده سخت
به کردار پیچان دو شاخ درخت
دو بازوی هر دو به گرد کمر
چو پیچان دو خرطوم بر یکدگر
گرفته کمرگاه گردان به چنگ
چو شیران آشفته تیزچنگ
ز خون و ز خوی خاک آوردگاه
شد آغشته تا پشت ماهی و ماه
ز نیرو چو دو طاس خون کرده چشم
دل هر دو در تن پر از کین و خشم
گسسته شد از زور گردان کمر
ز مردی نیفتاد یک نامور
دل هر دو در بر طپیدن گرفت
خوی و خون ز هر دو دویدن گرفت
فروماند بازوی گندآوران
تو گفتی ندارند در تن روان
نشستند از دور هر دو خموش
به آواز شیپور بنهاده گوش
زمانی به آسودگی دم زدند
ز دیده به رخسار بر نم زدند
چو آسوده گشتند بار دگر
به کشتی گرفتن نهادند سر
سپهدار برزو بیامد دوان
به رستم چنین گفت کای پهلوان
گران کن رکیب و سبک کن عنان
برو شادمان نزد ایرانیان
برآسای تا من ببندم میان
به کشتی گرفتن چو شیر ژیان
به برزو چنین گفت پس نامدار
به هر کار یزدان مرا هست یار
بگفت این و آن گه چو شیر ژیان
بیامد به میدان کینه دمان
چنین گفت با نامور پیلسم
بیا که تا بگردیم دیگر به هم
وزین روی پیران بیامد دوان
به آوردگه بر چو پیل دمان
بدو گفت افراسیاب دلیر
ستاده ست در پیش صف همچو شیر
همی گوید ای نامور پهلوان
چو باز آیی از دشت روشن روان
همه مرز ایران و توران تو راست
زمانه سراسر به فرمان تو راست
چو بشنید زو پیلسم گشت شاد
نیایشگری را زبان بر گشاد
ز شادی ببستش کمر بر میان
در آمد به میدان کینه دمان
بر رستم آمد چو آشفته شیر
بدو گفت کای پهلوان دلیر
بیا تا ببینم کاین کوژپشت
همی با که گردد کینه درشت
بدو گفتم رستم که دل شاد دار
همه رنج بگذشته را باد دار
بگفت این و آمد به نزدش فراز
جهان پهلوان رستم سر فراز
چو با اژدهای دمان شیر نر
به کشتی بر آویخت با نامور
همی زور کرد این بر آن،آن بر این
نیامد ز مردی یکی بر زمین
که را بخت بد گشت همداستان
نباشد کسش نیز هم داستان (؟)
به گیتی نگیرد کس او را به چیز
به نزد گرامی شودخوار نیز
زمانه چو آمد به تنگی فراز
نگردد به مردی و نیرنگ باز
سپهدار ترکان چو برگشت بخت
بلرزید مانند شاخ درخت
تو گفتی که گردون دو دستش ببست
دل شاه ترکان ز کینه بخست
بیازید رستم دو پایش به کین
به گردن بر آورد و زد بر زمین
نشست از بر سینه پیلسم
بر آمد خروشیدن گاودم
ببستش به خم کمند اندرون
ببارید بد گوهر از دیده خون
بنالید (و) از درد دل ناله کرد
ز دیده همی رخ پر از ژاله کرد
به رخش اندر آمد سپهبد دوان
همی تاخت بر دشت روشن روان
چو آمد به نزدیک دستان سام
سپهدار برزوی فرخنده نام
بیامد به نزدیک رستم فراز
زمین را ببوسید و بردش نماز
ز دست جهان پهلوان بستدش
ز کینه همی بر زمین بر زدش
که پهلو و پشتش به هم در شکست
سر کینه ور گشت با خاک پست
وز آنجا بیاورد او را به راه
بدان تا ببیند دورویه سپاه