زهی بپای تفکر بسیط عالم غیب
هزار بار بهر یک نفس بپیموده
سپهر قدر تو بگذشته از مدارج قدس
زمین جاه تو فرق سپهر فرسوده
بهیچ دور زمان چشم و گوش جان و خرد
ندیده مثل تو حق پروری و نشنوده
غرض ز عرض جهان عرض پاک تست ارنه
کجا شدی به غرض دست جوهر آلوده
جهان پناها من بنده را فراغ روان
در اهتمام تو آماده است و آموده
نه آب طبع ز گرد ملال بسترده
نه خون فکر ز چشم خیال پالوده
همیشه تا نتوان گفت در جهان خرد
که راجح است مرا خوان بوده، نابوده
سخن ملازم خاک در مدیح تو باد
که بی مدیح تو بی حاصلست و بیهوده