زهی بخامه قدرت مصور اشیا
هزار نقش عجب هر زمان ازو پیدا
چه خامه ایست که در کارگاه کن فیکون
نگشته بی رقم او ز قطره تا دریا
چه قدرتیست که در بارگاه چرخ بلند
نگشته بی سبب او ز ذره تا بیضا
مطیع امر تو گر سفلی است اگر علوی
عیال جود تو گر امهات اگر آبا
قوی بلطف تو گر خود ضعیف اگر اضعف
زبون بحکم تو گر خود قوی وگر اقوا
ذلیل عشق تو مجنون ز چهره لیلی
خراب حسن تو وامق ز عارض عذرا
بنور روی تو پروانه گشته سرگردان
ولیک شمع شبستان نهاده نام او را
بنار شوق تو بلبل شده چو خاکستر
ولیک زیب گلستانش کرده وصف ادا
کسی بجاه و غنا نیست از تو مستغنی
تویی غنی و مسلم تر است استغنا
چو ساز کردی ز ترکیب جسم انسانی
ز خاک تعبیه ساختی بزیب و بها
چو از زمینش برداشتی بصد اعزاز
بمرتبه گذراندی ز طارم خضرا
بخاک جسمش باران رحمت افشاندی
کزان ملایمت آورد طینتش پیدا
بدست حکمت خود کرده طینتش تخمیر
سه ضد دیگرش افزوده از عجایبها
چهار ضد را کردی بیکدگر ترکیب
که خاک و آتش بود آنگه آب بود و هوا
ز استخوان و ز مخ و ز عروق تا اعصاب
ز لحم و خون و رباطات و معده تا امعا
دگر دماغ که آن شد مقر پنج حواس
که باطنی بلقب گفته اندشان حکما
دگر طحال و کبد باز قلب و باز ریه
دگر مثانه و غضروف و مره باز کلا
بیکدگر همه پیوست و چار طبع آمد
که خون و بلغم و صفراست بعد ازان سودا
چو گشت پیکرش آراسته بزیبایی
نخفت فیه من روحی آن بدش مبدا
حواس ظاهریش نیز چون که کردی راست
ز نور عقل بکاخ دماغ تافت ضیا
غریب کشوری آراستی ز شهر بدن
که ملک تا ملکوت آنچه هست هست آنجا
درو نشاندی دل را بتخت سلطانی
که شد برسم سلاطین خدیو ملک ارا
خرد وزارت آن شاه را معین شد
گدای شاه و وزیران کمینه بنده ترا
بس آنگهی بعلومش چو رهنمون گشتی
نخست کردی تعلیم علم الاسما
ز علم معرفتش چونکه بهره ور کردی
ملایکش بسجود آمدند عبد آسا
ز آفرینش خود آنچه کرده ای موجود
عیون و بحر و جبال و نجوم و ارض و سما
دران عجوبه نموداری از همه کردی
امانتت را هم دادیش برسم خفا
چو گشت مظهر کل بعدازان لقب دادیش
میان ما خلق الله عالم کبرا
چهار طبع نهادی بوضع گلشن دهر
یکی ربیع و دگر صیف بس خریف و شتا
وزید چون بگلستان دهر باد ربیع
نمود نکهتش اموات باغ را احیا
نسیم نامیه ز انفاس عیسوی بر کرد
سر گیاه چو یوم النشور از غبرا
که دید پیر فرو ریخته بخاک زمین
که سر براورد اطفال سان بنشو و نما
رسد ز طفلیشان تا شباب زیب و جمال
ز شیر دایه ابران همه بقوت و غذا
چو چند روز برین رفت دادی آرایش
ز شاهدان ریاحین بگلشن دنیا
فروخت گل چو جوانان لاله رخ عارض
کشید سرو چو خوبان نخل قد بالا
بنفشه بر گره طره بست مرغوله
سمن بجلوه درآورد عارض زیبا
بزلف مشکین افکند تابها سنبل
کزان سلاسل بی تاب شد دل شیدا
ز نصف پوست نارنج بهر نرگس شوخ
پیاله کردی و او مست گشت بی صهبا
ز برگ نسترن آنسان نجوم بنمودی
که شد کواکب شعری بنزد او چو سها
چمن ز قامت سرو ار نمود رعنایی
دوروی کردی او را هم از گل رعنا
ز وضع غنچه نرگس نمودی آن حقه
که بهر مرغ نظر گشت بیضه سان مأوا
مگر که قاصد گلزار شد همیشه بهار
که رنگهای زرش تعبیه است پیک آسا
رخ چمن را از خامه قضا کردی
ز لون لون ریاحین چو گونه گون دیبا
ربیع نوبت خوبی باغ چون گذراند
چو بر نخورده عروسی ز حسن و لطف صفا
فکند آتش ایام صیف در عالم
چو برق آه ز انفاس عاشق شیدا
نمود دل ز ریاحین سوی فواکه میل
چو از سراب صور سوی لجه معنا
لباس برگ چو اشجار باغ را پوشید
شد از نمایش هر یک چو گنبد مینا
شمال چون بتحرک فکندشان آمد
بچشم عقل نمودار سیرو دور سما
طیور هر یک ازان چرخ را چو انجم شد
ز شاخ بر شاخ آینده برج برج آسا
و لیک انجم ثابت شده فواکه او
ببرج شاخ ثوابت مثال پا برجا
نموده مثل شهاب آنکه او ز اوج بلند
خط طویل کشان او فتد سوی غبرا
چو از حرارت مهر او فکندی اندر دهر
بسان نار سقر شعلهای تن فرسا
پی علاج وی از میوه های بار رطب
مزاج انسانرا ساختی قرین شفا
زهی حکیم که با حکمت تو افلاطون
بود بنزد افلاطون چو بقله الحمقا
بسا کسان که ز پاشندگان تخم امل
هزار خرمن وادی ز مزرع دنیا
ولیک بستیشان حلق و بهره پیش گرفت
همی پگاه غذا خوشه چین و دانه ربا
زخوان صیف معموره جهان چو رسند
نعم بشاه و گدا لایعد و لایحصا
بدین غنایم مفرط ز تر کتاز خریف
سپاه برد رسانیدی از پی یغما
چمن ز الوان شد کارگاه رنگریزی
هزار رنگ ز هر جنس شد در او پیدا
زمین ز بستان افروز گشت خون آلود
ز تیغ کفر بدانسان که تاریک شهدا
خزان ببستان افروز قتل کرد آن نوع
که تاج از سرو سر شد همی ز جسم جدا
دورنگی گل رعنا پدید شد به خزان
چو ساختی قلقلی لاله خطایی را
دلیل آنکه دور گیست کار گلشن دهر
چه در بهار و خزان و چه در صباح و مسا
دو رنگ و ده رنگ چبود که هر ورق از برگ
نگاشته به دو صد رنگ شد ز کلک قضا
چو نخل موم شد از برگهای رنگارنگ
بساط باغ بدانسان که کارگاه خطا
رساندی از عقبش تاختاز صرصر دی
که رفت یک یک ازان حلها بباد فنا
سحاب سیم فشان پرده های سیمابی
چنان کشید ز دور افق بروی هوا
که مهر گوی هرگز نبود گر هم بود
حرارت از اثرش ذره نبود اصلا
نه بلکه بود یکی پاره یخ مدور شکل
درون ساغر بسته ز شدت سرما
ز برف شد کره ارض بیضه کافور
درو فرو شده گم گشت بیضه بیضا
شده بگلشن اشجار هر طرف عریان
چو هندوان همه از ترکتاز چین بجفا
شب از سواد و درازی چو گیسوی خوبان
بقتل عاشق کرده عین ید طولا
چنان رساندی شدت ز برد دی که بمرد
ازان فسردگی آتش چنانکه اهل وبا
شتا چنان که درو میرد آتش از شدت
چه ممکن اهل جهانرا بود نشان بقا
دگر ز باد بهاری حیاتشان دادی
که رفت روح نباتی به پیکر موتی
چنین که سلسله بستی بحلق و گردن دور
همی بدرو و تسلسل کشید این اجزا
بصنع نه فلک آراستی سریع و رفیع
درو کواکب سایر ز مهر تا بسها
مقیم منزل اول نگار سیم تنی
که زو رسد بشبستان دهر نور و صفا
گهی چو عارض خوبان مدور و رخشان
گهی چو قامت عاشق همی نحیف و دوتا
بحجره دوم اندر قلم زنی چابک
نشاندی آمده بر سر با ملی و انشا
ملایمی که براید برنگ هر که رسد
بسان آب که ظاهر شود بلون انا
بمنظل سیمین شاهد ترنم ساز
مقیم کردی و او لیک در مقام نوا
بساز کرده عیان نغمهای داودی
ولی بنطق مثال مسیح روح افزا
بملک چارمی مه پیکری فرستادی
که مه گدای ازو کرده نقد نور و ضیا
اگر بوضع چو آئینه سکندر شد
ولی بشاه و شی حکم رانده بردارا
مکان پنجمی دادی بتیغ زن کردی
که از مهابت او بست خون دل خارا
دم قتیلش گلگونه عذار اجل
جسام قاتلش آئینه جمال بلا
ششم مکانرا با پاک سیرتی دادی
بنور شمع سعادت منورش سیما
برشتهای طهارتش دانه تسبیح
ز حلهای سعادتش طیلسان و ردا
بکو توالی هفتم حصار کردی امر
بدیع پیکر قطران نهاد قیر لقا
چو شخص حلم کران جنبش آنچنانکه شده
ز برج حصنش تا دیگری بمدتها
پی فروغ شبستان هشتمین کردی
هزار لعبتی در جلوه جمله مه سیما
فراز جمله نهم قلعه چون بنا کردی
بدور قلعه فکندی بروج را مروا
چو حصن را بعدد ساختی دوازده برج
که هر یکی بدگر نوع گشت جلوه نما
ازان دوازده شد اولین چراگاهی
که از برای حمل گشت ساحتش مرعا
دگر یکی بگل و لاله مرغزار نزه
که ثور چرخ خرامد درو ز بهر چرا
چو خنگ چرخ برارستی ز بهر خرام
بزیر زینش کشیدی ز پیکر جوزا
ز بهر آنکه همی کجرویست شیوه چرخ
چو چرخ رتبه خرسنگ ساختی والا
کنام دیگری آراستی بشوکت و زیب
مقر شیر ولی منزلی ز گاو جدا
بمزرع دگر از خوشه دانه افشاندی
نجوم گشت همان دانها بر دانا
پی کشیدن او راست ساختی کفه
براستی که غلط نیست بر خدای روا
ببرج دیگر عقرب بجنبش آوردی
چو کژدمی که کند خانه در قدیم بنا
فراز برج دگر ساختی کمانخانه
که چرخ تیر بلا افکند سوی دنیا
ز سهم ناوک او جدی را رمانیدی
که چست چون بز کوهی باوج ازان پیدا
بدلو یوسف خورشید را ز چاه افق
برون کشیده نکردی دران مضیق رها
بحوت یونس مه را رسانده کردی امن
ز حادثاتش هر چند بود رنج و عنا
برون ز چرخ هزاران هزار خیل ملک
پی عبادت و تسبیح خوانده حمد و ثنا
ز عرش و کرسی و لوح و قلم عجوبه بسی
پدید کردی و بر عقل ازان نظاره عما
رسید کار بجایی که شهسوار رسل
براق تاخت بران اوج در شب اسرا
بدادی از کرمت قرب قاب قوسینش
که کوفت کوس جلالت باوج او ادنا
بوصل خویش رساندی جمال بنمودی
بدادی آنچه طلب کرد بی رهین و بها
نود هزار سخن گفته باز گرداندی
که گرم بود ز سیر چنین هنوزش جا
ظلام کفر ز روی زمین برافکندی
باو چو روشن کردی شریعت غرا
بحکمت تو شدش جمله ملل منسوخ
چه دین آدم و چه نوح و عیسی و موسی
باوج قربت خویشش چو راه بنمودی
بخلق عالم شد رهنمای دین هدی
سبب محبت او و ظهور صنعت بود
که خلق ما خلق الله ساختی افشا
چنانچه هر چه بپوشید خلعت خلقت
پدید گشت بیک امر کن که کردی ادا
بنهی کمتر ازان می توانیش که کنی
چنان نبود که نبود اثر از او پیدا
عجبتر آنکه دگر صد هزار عالم اگر
بنا کنی و توانی که سازیش حقا
وگر به نیم نفس خواهیش که نیست کنی
رود بکمتر ازان نیز سر بسر بفنا
ز بودشان نه تفاوت بکار خانه صنع
نبودشان هم یکسان جلال و قدر ترا
بزرگوار خدایا بحق تسبیحت
که ذاکرند بدان خیل عالم بالا
بذات پاکت کش مثل نبود و مانند
بفیض قدست کش شبه نبود و همتا
بحرمت نبی الله که هست چون خورشید
بفر مکرمتش خیل ذره جمله گوا
که تا مقید دار فنا بود فانی
بدار سیرت او در طریق فقر و فنا
چو مرغ روح وی از محبس بدن پرواز
کند نموده توجه بسوی ملک بقا
بروز حشر که شاه رسل برافرازد
پی شفاعت اهل خطا بعرش لوا
بلطف خویش چنان کن که ارفتد نظرش
بسوی بنده عاصی چو چشم شه بگدا
بس آنکه از وی باشد طلب ز تو بخشش
ز بنده کسب حصول مراد بینهما
ز اقتضای قضا این قصیده شد تحریر
عجب نباشد تاریخش از حساب قضا
بفکر نام چو رفتم سحرگه از هاتف
خطاب اسمش «روح القدس « شد از اسما
امید آنکه بانفاس قد سیم بختی
تکلمی که سرایم پی تو حمد و ثنا