یکی پهلوان بود گسترده کام
نژادش ز طرخان و بیژن بنام
چو ماهوی بدبخت خودکامه شد
که ای پهلوان زادهٔ بیگزند
که شاه جهان با سپاه ای درست
ابا تاج و گاهست و با افسرست
گرآیی سر و تاج و گاهش تو راست
همان گنج و چتر سیاهش تو راست
چو بیژن نگه کرد و آن نامه دید
جهان پیش ماهوی خودکامه دید
به دستور گفت ای سر راستان
چه داری بیاد اندرین داستان
به من برکند شاه چینی فسوس
مرا بیمنش خواند و چاپلوس
وگرنه کنم گوید از بیم کرد
همیترسد از روز ننگ و نبرد
که ای شیر دل مرد پرخاشجوی
از ایدر تو را ننگ باشد شدن
به گفتار سوری شوی سوی جنگ
چنین گفت بیژن که اینست رای
مرا خود نجنبید باید ز جای
به مرو اندرون ساز جنگ آورد
مگر گنج ایران به چنگ آورد
سپاه از بخارا چوپران تذرو
بیامد به یک هفته تا شهر مرو
از آن مرز برخاست آواز کوس
جهاندار زین خود نه آگاه بود
که ماهوی سوریش بدخواه بود
که ماهوی گوید که آمد سپاه
ز ترکان کنون برچه رایست شاه
بر آشفت و جوشن بپوشید شاه
شد از گرد گیتی سراسر سیاه
چو نیروی پرخاش ترکان بدید
بزد دست و تیغ از میان برکشید
به پیش سپاه اندر آمد چو پیل
زمین شد به کردار دریای نیل
چو بر لشکر ترک بر حمله برد
پس پشت او در نماند ایچ گرد
چنین بود ماهوی را رای و راه
که او ماند اندر میان سپاه
همیزد به تیغ و به پای و رکیب
فراوان از آن نامداران بشکت
چو بیچارهتر گشت بنمود پشت
ز ترکان بسی بود در پشت اوی
همیتاخت جوشان چو از ابر برق
فرود آمد از باره شاه جهان
همه زرق ازو شد پر از گفت و گوی
ازو بازماند اسپ زرین ستام
همان گرز و شمشیر زرین نیام
از آن باره و ساز جوشان شدند
بدانگه که بیدار بد بخت اوی
ز نوشش فراوان فزون بود زهر
چه بندی دل اندر سرای فسوس
که هم زمان به گوش آید آواز کوس
نبینی به جز دخمهٔ گور تخت
به پشت اندرون بار و لختی گیا
فرومایهای بود خسرو به نام
نه تخت و نه گنج و نه تاج و نه کام
به کاری جزین خود نپرداختی
نشسته به ران سنگ چون مستمند
به پیکر یکی کفش زرین بپای
نگه کرد خسرو بدو خیره ماند
بدان خیرگی نام یزدان بخواند
بدو گفت کای شاه خورشید روی
برین آسیا چون رسیدی تو گوی
پر از گندم و خاک و چندی گیا
چه مردی به دین فر و این برز و چهر
که چون تو نبیند همانا سپهر
که جز تنگ دستی مرانیست جفت
اگر نان کشکینت آید به کار
بیارم جزین نیز چیزی که هست
به سه روز شاه جهان را ز رزم
نبود ایچ پردازش خوان و بزم
بدو گفت شاه آنچ داری بیار
خورش نیز با به رسم آید به کار
سبک مرد بی مایه چبین نهاد
به جایی که بود اندران واژگاه
که برسم کند زو یکی خواستار
ز گیتی همی شاه را جست و بس
که برسم کرا خواهی ای روزبه
دو ابرو کمان و دو نرگس دژم
دهن پر ز باد ابروان پر زخم
یکی کهنه چبین نهادم به پیش
برو نان کشکین سزاوار خویش
چنین هم به ماهوی سوری بگوی
چو این بشنود گوهر آرد پدید
سبک مهتر او را بمردی سپرد
جهان دیده را پیش ماهوی برد
بپرسید ماهوی زین چاره جوی
که برسم کرا خواستی راست گوی
که من بار کردم همی خواستار
چنان دان که خورشید دیدم به چشم
دو نرگس چونر آهو اندر هراس
دو دیده چو از شب گذشته سه پاس
هر آنکس که او فر یزدان ندید
به بالای او سرو دهقان نکشت