چنین گفت پس با سپه ساوه شاه
که از جادوی اندر آرید راه
بدان تا دل و چشم ایرانیان
برآمد یکی باد و ابری سیاه
همی تیر بارید ازو بر سپاه
به جنگ اندر آیید یکسر بخشم
که آن سر به سر تنبل وجادویست
ز چاره برایشان بباید گریست
نگه کرد زان رزمگه ساوه شاه
که آن جادویی را ندادند راه
چو گرگ اندر آمد بهپیش بره
چویک روی لشکر بههم برشکست
نگه کرد بهرام زان قلبگاه
بیامد بهنیزه سه تن را ز زین
نگونسار کرد و بزد بر زمین
همیگفت زین سان بود کارزار
همین بود رسم و همین بود کار
چنان لشکری رابههم بردرید
و زان جایگه شد سوی قلبگاه
بران سو که سالار بد با سپاه
بدو گفت برگشت باد این سخن
گر ای دون که این رزم گردد کهن
پراکنده گردد به جنگ این سپاه
نگه کن کنون تا کدامست راه
چنین گفت با لشکر آرای خویش
هر آنکس که او رخنه داند زدن
شود ایمن و جان به ایران برد
همه دل به خون ریختن برنهید
سپر بر سر آرید و خنجر دهید
چنین گفت با مهتران ساوه شاه
به انبوه لشکر به جنگ آورید
بدیشان جهان تا رو تنگ آورید
چو از دور بهرام پیلان بدید
غمی گشت و تیغ از میان برکشید
از آن پس چنین گفت با مهتران
که ای نامداران و جنگ آوران
که هرکس که بااو کمانست و تیر
خدنگی که پیکانش یازد بهخون
سه چوبه بهخرطوم پیل اندرون
به جنگ اندر آیید و دشمن کشید
بهپیل اندرون تیر باران گرفت
کمان را چو ابر بهاران گرفت
ستاره شد از پر و پیکان سیاه
بخستند خرطوم پیلان بهتیر
ز خون شد در و دشت چون آبگیر
چو پیل آنچنان زخم پیکان بدید
سپه بر هم افتاد و چندی بمرد
همان بخت بد کامکاری ببرد
همه سر پر از گرد و تیره روان
همیکوفتند آن سپه را بدست
پر از آب شد دیدهٔ ساوه شاه
بدان تا چرا شد هزیمت سپاه
همیتاخت ترسان ز بیم گزند
بر ساوه بهرام چون پیل مست
به لشکر چنین گفت کای سرکشان
زبخت بد آمد بر ایشان نشان
بر ایشان یکی تیر باران کنید
بران تل بر آمد کجا ساوه شاه
همیبود بر تخت زر با کلاه
و را دید برتازیی چون هزبر
همیتاخت در دشت برسان ابر
خدنگی گزین کرد پیکان چو آب
به چرم گوزن اندر آورد شست
چو چپ راست کرد و خم آورد راست
خروش از خم چرخ چاچی بخاست
چو بگذشت پیکان از انگشت اوی
بزیر اندرش خاک شد جوی خون
شد آن نامور شاه و چندان سپاه
همان تخت زرین و زرین کلاه
نه نامهربانیش پیدا نه مهر
چو ایمن شوی دورباش از گزند
چو بهرام جنگی رسید اندروی
کشیدش بر آن خاک تفته بروی
فگنده تنی بود بیسر به راه
زمین پر خروش و هوا پر ز جوش
پسر گفت کاین ایزدی کار بود
که بهرام را بخت بیدار بود
ز تنگی کجا راه بد بر سپاه
فراوان بمردند زان تنگ راه
بسی پیل بسپرد مردم بهپای
نشد زان سپه ده یکی باز جای
چو بگذشت زان روز بد به زمان
روانها به غم خسته و تن به تیر
همه راه برگستوان بود و ترگ
سران را ز ترگ آمده روز مرگ
همان تیغ هندی و تیر و کمان
به هرسوی افگنده بد بدگمان
ز کشته چو دریای خون شد زمین
به هرگوشهای مانده اسبی به زین
که تا کشته ز ایران که یابد به راه
از آن پس بخراد برزین بگفت
که یک روز با رنج ما باش جفت
نگه کن کز ایرانیان کشته کیست
کزان درد ما را بباید گریست
به هر پرده و خیمهای برگذشت
همیرفت جوینده چون بیهشان
در بسته را چون کلید آمد اوی
ابا سرخ ترکی بد او گربه چشم
تو گفتی دل آزرده دارد بخشم
چو بهرام بهرام را دید گفت
که هرگز مبادی تو با خاک جفت
از آن پس بپرسیدش از ترک زشت
که ای دوزخی روی دور از بهشت
چه مردی و نام نژاد تو چیست
که زاینده را برتو باید گریست
چنین داد پاسخ که من جادوام
ز مردی و از مردمی یکسوام
هران کس که سالار باشد به جنگ
به کارآیمش چون بود کارتنگ
به شب چیزهایی نمایم بخواب
تو را من نمودم شب آن خواب بد
بدان گونه تا بر سرت بد رسد
مرا چاره زان بیش بایست جست
چو نیرنگها را نکردم درست
بهما اختر بد چنین بازگشت
همان رنج با باد انباز گشت
اگر یابم از تو به جان زینهار
چو بشنید بهرام و اندیشه کرد
دلش گشت پر درد و رخساره زرد
زمانی همیگفت کین روز جنگ
به کار آیدم چو شود کار تنگ
چه سود آمد ازجادویی برسپاه
چو او رابکشتند بر پای خاست
چنین گفت کای داور داد وراست
فریدون یل چون تویک پهلوان
ندید و نه کسری نوشین روان
همت شیرمردی هم او رند و بند
که هرگز به جانت مبادا گزند
همه شهر ایران به تو زندهاند
همه پهلوانان تو را بندهاند
بهتو زیردستان شوند ارجمند
خنک مام کو چون تو فرزند زاد
شب تیره چون زلف را تاب داد
همان تاب او چشم را خواب داد
که تا هرک شد کشته از مهتران
که بودند از آن جنگیان افسری
اسیران و سرها همه گرد کرد
دبیر نویسنده را پیش خواند
ز هر در فراوان سخنها براند
از آن چاره و جنگ واز هر دری
کجا رفته بد با چنان لشکری
و زان کوشش و جنگ ایرانیان
چو آن نامه بنوشت نزدیک شاه
گزین کرد گویندهای زان سپاه
نخستین سر ساوه برنیزه کرد
اسیران و آن خواسته هرچ بود
بدان تا چه فرمان دهد شهریار
همان تا بود نیز دستور شاه
رسیدند یکسر بهتوران زمین
خروشی بر آمد ز ترکان بهزار
برآن مهتران تلخ شد روزگار
همه سر پر از گرد و دیده پر آب
کسی رانبد خورد و آرام و خواب
ازآن پس گوانرا بر خویش خواند
بهمژگان همی خون دل برفشاند
که در رزم جستن نکردند کار
چنین داد پاسخ و را رهنمون
که ما داشتیم آن سپه را زبون
نبیند کس اندر جهان یک سوار
جهاندار یزدان و را برکشید
چو پرموده بشنید گفتار اوی
پر اندیشه گشتش دل از کار اوی
بجوشید و رخسارگان کرد زرد
سپه بودش از جنگیان صدهزار
ز خرگاه لشکر بههامون کشید
چه گویید ازین پس چه شاید بدن
همانگه که گفت این سخن شهریار
شهنشاه را زان سخن مژده داد
که جاوید بادا جهاندار شاد
که بهرام بر ساوه پیروز گشت
به رزم اندرون گیتی افروز گشت
سبک مرد بهرام را پیش خواند
وزان نامدارانش برتر نشاند
فرستاده گفت ای سر افراز شاه
به کام تو شد کام آن رزمگاه
انوشه بدی شاد و رامشپذیر
که بخت بد اندیش توگشت پیر
که فغفور خواندیش ویرا پدر
همیبود بر پیش یزدان بهپای
بد اندیش ما را تو کردی تباه
چنان زار و نومید بودم ز بخت
که دشمن نگون اندر آمد ز تخت
سپهبد نکرد این نه جنگی سپاه
که یزدان بد این جنگ را نیک خواه
بیاورد زان پس صد و سی هزار
ز گنجی که بود از پدر یادگار
سه یک زان نخستین بدرویش داد
سیم بهره جایی که ویران بود
نباشد به راه اندرون بیم و درد
به درویش و آن را که بد تخت عاج
که بهرام پیروز شد بر سپاه
پرستنده بد شاه در هفت روز
به هشتم چو بفروخت گیتی فروز
به مهر از بر نامداران نشاند
مر آن نامه را خوب پاسخ نبشت
دو نعلین زرین و هر گونه چیز
به بهرام بخشید و بنوشت چک
بفرمود کان خواسته بر سپاه
ببخش آنچ آوردی از رزمگاه
وزان پس تو خود جنگ پرموده ساز
ممان تا شود خصم گردن فراز
هم ایرانیان را فرستاد چیز
نبشته به هر شهر منشور نیز
پس اسب جهان پهلوان خواستند
سپهدار از و شاد و پدرام شد
جز از گنج ناپاک دل ساوه شاه
جهاندیده ونامداران خویش
ببردند یکسر به درگاه شاه
دزی داشت پرموده افراز نام
کزان دز بدی ایمن و شادکام
ز دینار وز گوهر و بیش و کم
ز جیحون گذر کرد خود با سپاه
دو لشکر به تنگ اندر آمد به جنگ
بهره بر نکردند جایی درنگ
میان دو لشکر دو فرسنگ بود
که پهنای دشت از در جنگ بود
به دیدار گردان پرموده تفت
ز هامون یکی تند بالا گزید
چنان شد که در دشت جایی نماند
سپه دید پرموده چندانک دشت
ز دیدار ایشان همی خیره گشت
به گردون برآورده جنگی سرش
غمی گشت و با لشکر خویش گفت
که این پیشرو را هزبرست جفت
هم این رزم را کس خریدار نیست
همی خون شود زیر او تیره خاک
چو شب تیره گردد شبیخون کنیم
ز دل بیم و اندیشه بیرون کنیم
چو پرموده آمد به پرده سرای
همیزد ز هر گونه از جنگ رای
همیگفت کین از هنرها یکیست
اگر چه سپهشان کنون اندکیست
سواران و گردان پر مایهاند
ز گردنکشان برترین پایهاند
که گردد سنان پیش او خار و خو
به پیروزی ساوه شاه اندرون
گرفته دل و مست گشته به خون
به خون پدر خواهم از کوه کین
بدانگه که بهرام شد جنگجوی
از ایران سوی ترک بنهاد روی