به نخچیرگه رفت با یوز و باز
به تندی به شست سهپر زد گره
پر از خون هژبر از بر و گور زیر
چو او گور و شیر دلاور بکشت
به ایوان خرامید تیغی به مشت
دگر هفته نعمان و منذر به راه
همی رفت با او به نخچیرگاه
کزیشان بدی راه سود و زیان
همی خواست منذر که بهرام گور
دوان هر یکی چون هیونی یله
چو بهرامگور آن شترمرغ دید
کمان را بمالید خندان به چنگ
بدان تا سرآرد بریشان زمان
همی برشکافید پرشان به تیر
بدین سان زند مرد نخچیرگیر
به یک سوزن این زان فزونتر نبود
همان تیر زین تیر برتر نبود
برفت و بدید آنک بد نامدار
به یک مویبر بود زخم سوار
همی آفرین خواند منذر بدوی
بدو گفت منذر که ای شهریار
بتو شادمانم چو گلبن به بار
همانگه چون منذر به ایوان رسید
ز بهرام رایش به کیوان رسید
شدند این سران بر درش انجمن
بفرمود تا زخم او را به تیر
سواری چو بهرام با یال و کفت
بلند اشتری زیر و زخمی شگفت
کمان مهره و شیر و آهو و گور
گشاده بر و چربه دستی به زور
شترمرغ و هامون و آن زخم تیر
ز قیر سیه تازه شد بر حریر
همه لشکر آمد بران نامه گرد
به بهرام بر آفرین خواندند
وزان پس هنرها چو کردی به کار