از ایران بسی شاد و بهری دژم
چنین گفت کای نامور بخردان
بدانید کان کس که گوید دروغ
دروغ از بر ما نباشد ز رای
که از رای باشد بزرگی به جای
همان مر تن سفله را دوستدار
نیابی به باغ اندرون چون نگار
نباید روان را به زهر آژدن
که بر انجمن مرد بسیار گوی
بکاهد به گفتار خود آبروی
تو بشنو که دانش نگردد کهن
همان نیز با مرد ناپاکرای
اگر سفلهگر مرد با شرم و راد
به آزادگی یک دل و یک نهاد
بدین گیتی او را بود نام زشت
بدان گیتیاندر نیابد بهشت
که بپراگند خواسته بر گزاف
شما را جهانآفرین یار باد
بگفت این و از پیش برخاستند
ز یزدان برو آفرین خواستند
چو شد سالیان پنج بر چار ماه
جهان شد پر از یوز و باران و سگ
چه پرنده و چند تازان به تگ
چو چیزی بخورد و بیاسود شاه
پراندیشه شد سر سوی خواب کرد
بخفت او و از دشت برخاست باد
که کس باد ازان سان ندارد به یاد
میاز و مناز و متاز و مرنج
چه تازی به کین و چه نازی به گنج
که بهر تو اینست زین تیرهگوی
هنر جوی و راز جهان را مجوی
که گر بازیابی به پیچی بدرد
چنین است کردار این چرخ تیر
چه با مرد برنا چه با مردپیر