به گفتار این نامدار اردشیر
هرانکس که داند که دادار هست
نباشد مگر پاک و یزدان پرست
سه دیگر بدانی که هرگز سخن
چهارم چنان دان که بیم گناه
فزون باشد از بند و زندان شاه
کجا برتر از دیده و جان و چیز
خرد دارد و شرم و گفتار گرم
به پیش کسان سیم از بهر لاف
به بیهوده بپراگند بر گزاف
ز مردم ندارد کسی زان سپاس
نبپسندد آن مرد یزدان شناس
خردمند خوانند و پاکیزهرای
کجا تازه گردد ترا دین وکیش
به آز و به کوشش نیابی گذر
سه دگیر ننازی به ننگ و نبرد
که ننگ ونبرد آورد رنج و درد
چهارم که دل دور داری ز غم
نه پیچی به کاری که کار تو نیست
نتازی بدان کو شکار تو نیست
که یابند ازو ایمنی از گزند
اگر جان همی خواهی افروختن
چو فرزند باشد به فرهنگ دار
هرآن کس که با داد و روشن دلید
یکی بیم و آزرم و شرم خدای
که باشد ترا یاور و رهنمای
سه دیگر که پیدا کنی راستی
ورا چون تن خویش خواهی به مهر
به فرمان او تازه گردد سپهر
دلت بسته داری به پیمان اوی
روان را نپیچی ز فرمان اوی
برو مهر داری چو بر جان خویش
چو با داد بینی نگهبان خویش
ز گیتی فزونی سگالد نه کاست
نیازد به داد او جهاندار نیست
چنان دان که بیدادگر شهریار
همان زیردستی که فرمان شاه
به رنج و به کوشش ندارد نگاه
بود زندگانیش با درد و رنج
هم از داد ماگیتی آباد باد