که پیل ژیان گشت با خاک جفت
همی ریخت زال از بر یال خاک
همیکرد روی و بر خویش چاک
نخواهد که پوشد تنم جز کفن
شغاد آن به نفرین شوریدهبخت
بکند از بن این خسروانی درخت
که داند که با پیل روباه شوم
همی کین سگالد بران مرز و بوم
که دارد به یاد این چنین روزگار
که چون رستمی پیش بینم به خاک
چرا پیش ایشان نمردم به زار
چرا ماندم اندر جهان یادگار
پسانگه بسی مویه آغاز کرد
چو بر پور پهلو همی ساز کرد
کجات آن دل و رای و روشنروان
کجات آن بر و برز و یال گران
کجات آن بزرگ اژدهافش درفش
کجا تیر و گوپال و تیغ بنفش
نماندی به گیتی و رفتی به خاک
پس انگه فرامرز را با سپاه
جهان را به زاری نیاز آورد
به شهر اندرون نامداری ندید
گریزان همه شهر و گریان شده
به جایی کجا کنده بودند چاه
بدان گونه بر خاک تن پر ز خون
به روی زمین بر فگنده نگون
به رویت که آورد زین سان گزند
که نفرین بران مرد بیباک باد
به جای کله بر سرش خاک باد
به یزدان و جان تو ای نامدار
همانکس که با او بدین کین میان
ببستند و آمد به ما بر زبان
نمانم ز ایشان یکی را به جای
همانکس که بود اندرین رهنمای
ببردند بسیار با هوی و تخت
نخستین بشستندش از خون گرم
بر و یال و ریش و تنش نرمنرم
همی ریخت بر تارکش بر گلاب
ازان پس گل و مشک و می خواستند
به شانه زد آن ریش کافورگون
نبد جا تنش را همی بر دو تخت
تنی بود با سایه گستر درخت
برو میخ زرین و پیکر ز عاج
برآلوده بر قیر مشک و عبیر
همی دوخت جایی کجا خسته دید
زبر مشک و کافور و زیرش گلاب
ازان سان همی ریخت بر جای خواب
بشست و برو جامهها گسترید
دو روز اندران کار شد روزگار
ز کابلستان تا به زابلستان
زمین شد به کردار غلغلستان
زن و مرد بد ایستاده به پای
تنی را نبد بر زمین نیز جای
بده روز و ده شب به زابل رسید
کسش بر زمین بر نهاده ندید
زمانه شد از درد او با خروش
تو گفتی که هامون برآمد به جوش
همه بومها مویه کردند و بس
به باغ اندرون دخمهای ساختند
سرش را به ابر اندر افراختند
هرانکس که بود از پرستندگان
چرا خواستی مشک و عنبر نثار
نبخشی همی گنج و دینار نیز
همانا که شد پیش تو خوار چیز
کنون شاد باشی به خرم بهشت
که یزدانت از داد و مردی سرشت
در دخمه بستند و گشتند باز
شد آن نامور شیر گردنفراز
چه جویی همی زین سرای سپنج
کز آغاز رنجست و فرجام رنج
بریزی به خاک از همه ز آهنی
تو تا زندهای سوی نیکی گرای
مگر کام یابی به دیگر سرای