چنین گفت با رستم اسفندیار
که این نیک دل مهتر نامدار
من ایدون شنیدستم از بخردان
سرافراز و دیندار و پاکان تو
فراوان ز سامش نهان داشتند
تنش تیره بد موی و رویش سپید
مگر مرغ و ماهی ورا بشکرند
ببردش به جایی که بودش کنام
ز دستان مر او را خورش بود کام
تن زال پیش اندرش خوار بود
به دیدار او کس نبد شادکام
همی خورد افگنده مردار اوی
چو افگند سیمرغ بر زال مهر
برو گشت زین گونه چندی سپهر
ازان پس که مردار چندی چشید
فراوان برین سال بگذشت نیز
چو با شاخ شد رستم آمد برش
ز مردی و بالا و دیدار اوی
به گردون برآمد چنین کار اوی