شبی چون شبه روی شسته بقیر
نه بهرام پیدا نه کیوان نه تیر
میان کرده باریک و دل کرده تنگ
ز تاجش سه بهره شده لاژورد
سپرده هوا را بزنگار و گرد
سپاه شب تیره بر دشت و راغ
چو پولاد زنگار خورده سپهر
تو گفتی بقیر اندر اندود چهر
هرآنگه که برزد یکی باد سرد
چو زنگی برانگیخت ز انگشت گرد
فرو ماند گردون گردان بجای
شده سست خورشید را دست و پای
تو گفتی شدستی بخواب اندرون
جهان از دل خویشتن پر هراس
زمانه زبان بسته از نیک و بد
نبد هیچ پیدا نشیب از فراز
بدان تنگی اندر بجستم ز جای
یکی مهربان بودم اندر سرای
بدو گفتم ای بت نیم مرد خواب
برافروخت رخشنده شمع و چراغ
می آورد و نار و ترنج و بهی
مرا گفت برخیز و دل شاددار
روان را ز درد و غم آزاد دار
نگر تا که دل را نداری تباه
ز اندیشه و داد فریاد خواه
گهی می گسارید و گه چنگ ساخت
تو گفتی که هاروت نیرنگ ساخت
که بر من شب تیره نوروز کرد
بدان سرو بن گفتم ای ماهروی
که دل گیرد از مهر او فر و مهر
بدو اندرون خیره ماند سپهر
ازان پس که با کام گشتیم جفت
پر از چاره و مهر و نیرنگ و جنگ
همان از در مرد فرهنگ و سنگ
بخوان داستان و بیفزای مهر
که آرد بمردم ز هرگونه کار
نداند کسی راه و سامان اوی
نه پیدا بود درد و درمان اوی
پس آنگه بگفت ار ز من بشنوی
کنون بشنو ای جفت نیکیشناس
چو کیخسرو آمد بکین خواستن
ز توران زمین گم شد آن تخت و گاه
زمانه چنان شد که بود از نخست
نسازد خردمند ازو جای خواب
چو بهری ز گیتی برو گشت راست
که کین سیاوش همی باز خواست
نشسته بگاه اندرون می بچنگ
چو گودرز کشواد و فرهاد و گیو
چو گرگین میلاد و شاپور نیو
چو رهام و چون بیژن رزمزن
ز پرده درآمد یکی پرده دار
بگفت آنچ بشنید و فرمان گزید
بپیش اندر آوردشان چون سزید
بکش کرده دست و زمین را بروی
که خود جاودان زندگی را سزی
که ایران ازین سوی زان سوی تور
کجا خان ارمانش خوانند نام
وز ارمانیان نزد خسرو پیام
که نوشه زی ای شاه تا جاودان
ز هر بد تو باشی بهر شهر، یار
ازیشان بما بر چه مایه بلاست
سوی شهر ایران یکی بیشه بود
که ما را بدان بیشه اندیشه بود
چه مایه بدو اندرون کشتزار
گراز آمد اکنون فزون از شمار
گرفت آن همه بیشه و مرغزار
به دندان چو پیلان بتن همچو کوه
وزیشان شده شهر ارمان ستوه
هم از چارپایان و هم کشتمند
ازیشان بما بر چه مایه گزند
بدندان به دو نیم کردند شاد
که ای نامداران و گردان من
که جوید همی نام ازین انجمن
شود سوی این بیشهٔ خوک خورد
ز هر گونه گوهر برو ریختند
ده اسب گرانمایه زرین لگام
بسی ز انجمن نامور خواستند
ازان پس کند گنج من گنج خویش
کس از انجمن هیچ پاسخ نداد
نهاد از میان گوان پیش پای
که جاوید بادی و پیروز و شاد
سرت سبز باد و دلت پر ز داد
من آیم بفرمان این کار پیش
ز بهر تو دارم تن و جان خویش
چو بیژن چنین گفت گیو از کران
نگه کرد و آن کارش آمد گران
بفرزند گفت این جوانی چراست
بنیروی خویش این گمانی چراست
جوان گرچه دانا بود با گهر
بد و نیک هر گونه باید کشید
ز هر تلخ و شوری بباید چشید
جوان بود و هشیار و پیروز بخت
تو بر من به سستی گمانی مبر
تو این گفتهها از من اندر پذیر
چو بیژن چنین گفت شد شاه شاد
برو آفرین کرد و فرمانش داد
بدو گفت خسرو که ای پر هنر
کسی را کجا چون تو کهتر بود
تو با او برو تا سر آب بند
همیش راهبر باش و هم یار مند
کمر بست و بنهاد بر سر کلاه
برفت از در شاه با یوز و باز
همی رفت چون پیل کفک افگنان
ز چنگال یوزان همه دشت غرم
دریده بر و دل پر از داغ و گرم
چکان از هوا بر سمن برگ خون
بدین سان همی راه بگذاشتند
چو بیژن به بیشه برافگند چشم
گرازان گرازان نه آگاه ازین
که بیژن نهادست بر بور زین
چو من با گراز اندر آیم بتیر
بدانگه که از بیشه خیزد خروش
تو بردار گرز و بجای آر هوش
که پیمان نه این بود با شاه نو
تو برداشتی گوهر و سیم و زر
تو بستی مرین رزمگه را کمر
چو بیژن شنید این سخن خیره شد
همه چشمش از روی او تیره شد
فرو ریخت پیکان چو برگ درخت
برفت از پس خوک چون پیل مست
زمین را بدندان برانداختند
تو گفتی که گیتی همی سوختند
چو سوهان پولاد بر سنگ سخت
چو روبه شدند آن ددان دلیر
تن از تیغ پر خون دل از جنگ سیر
بگردون برافگند هر یک چو کوه
ز یک سوی بیشه درآمد چو تفت
برو آفرین کرد و شادی نمود
بدلش اندر آمد ازان کار درد
نکرد ایچ یاد از جهان آفرین
کسی کو بره بر کند ژرف چاه
نگر تا چه بد ساخت آن بیوفا
مر او را چه پیش آورید از جفا
بخوبی مر او را فراوان ستود
چو از جنگ و کشتن بپرداختند
همی راست پنداشت گفتار اوی
چو خوردن زان سرخ می اندکی
بدو گفت چون دیدی این جنگ من
چنین داد پاسخ که ای شیرخوی
بایران و توران ترا یار نیست
چنین کار پیش تو دشوار نیست
که ای نامور گرد روشنروان
برآمد ترا این چنین کار چند
که من چندگه بودهام ایدرا
چه با رستم و گیو و با گژدهم
چه با طوس نوذر چه با گستهم
چه مایه هنرها برین پهن دشت
که کردیم و گردون بران بر گذشت
کجا نام ما زان برآمد بلند
یکی جشنگاهست ز ایدر نه دور
به دو روزه راه اندر آید بتور
یکی دشت بینی همه سبز و زرد
ز عنبرش خاک و ز یاقوت سنگ
هوا مشکبوی و زمین رنگ رنگ
صنم گشته پالیز و گلبن شمن
ازین پس کنون تا نه بس روزگار
شد چون بهشت آن در و مرغزار
پری چهره بینی همه دشت و کوه
همه رخ پر از گل همه چشم خواب
همه لب پر از می ببوی گلاب
شویم و بتازیم یک روزه راه
بگیریم ازیشان پری چهره چند
چو گرگین چنین گفت بیژن جوان
گهی نام جست اندران گاه کام
جوان بد جوانوار برداشت گام
یکی از نوشته دگر کینهساز
میان دو بیشه بیک روزه راه
فرود آمد آن گرد لشکر پناه
بدان مرغزاران ارمان دو روز
همی شاد بودند باباز و یوز
چو دانست گرگین که آمد عروس
همه دشت ازو شد چو چشم خروس
ببیژن پس آن داستان برگشاد
وزان جشن و رامش بسی کرد یاد
که من پیشتر سازم این رفتنا
که ترکان همی چون بسیچند سور
وز آن جایگه پس بتابم عنان
که روشن شدی زو همه بزمگاه
بیاور که ما را کنونست گاه
کمر خواست با پهلوانی نگین
که تا ز آفتابش نباشد گزند
بیامد بدلش اندر افروخت مهر
همه دشت ز آوای رود و سرود
روان را همی داد گفتی درود
منیژه چو از خیمه کردش نگاه
بپرده درون دخت پوشیده روی
بجوشید مهرش دگر شد به خوی
فرستاد مر دایه را چون نوند
که رو زیر آن شاخ سرو بلند
نگه کن که آن ماه دیدار کیست
سیاوش مگر زنده شد گر پریست
وگر خاست اندر جهان رستخیز
که من سالیان اندرین مرغزار
برو آفرین کرد و بردش نماز
همه روی بیژن چو گل بر شکفت
که من ای فرستادهٔ خوب روی
منم بیژن گیو ز ایران بجنگ
که دندانهاشان برم نزد شاه
چو بتخانهٔ چین پر از خواسته
چو بیژن چنین گفت شد دایه باز
چو بشنید از دایه او این سخن
کت آمد بدست آنچ بردی گمان
بپرسیدش از راه و رنج دراز
که با تو که آمد بجنگ گراز
چرا این چنین روی و بالا و برز
گرفتند زان پس بخوردن شتاب
نهادند خوان و خورش گونه گون
ابا بربط و چنگ و رامش سرای
ز دینار و دیبا چو پشت پلنگ
چه از مشک و عنبر چه یاقوت و زر
سه روز و سه شب شاد بوده بهم
مر آن نیک دل نامور نیو را
منیژه چو بیژن دژم روی ماند
پرستندگان را بر خویش خواند
مر آن خفته را اندر آن جایگاه
همی ریخت بر چوب صندل گلاب
چو بیدار شد بیژن و هوش یافت
چنین گفت کای کردگار ار مرا
ز گرگین تو خواهی مگر کین من
که او بد مرا بر بدی رهنمون
همی خواند بر من فراوان فسون
همه کار نابوده را باد دار
بمردان ز هر گونه کار آیدا
ز هر خرگهی گل رخی خواستند
چو بگذشت یک چندگاه این چنین
بژرفی نگه کرد کار از نخست
نگه کرد کو کیست و شهرش کجاست
بدین آمدن سوی توران چراست
بدانست و ترسان شد از جان خویش
جز آگاه کردن ندید ایچ رای
دوان از پس پرده برداشت پای
که دختت ز ایران گزیدست جفت
جهانجوی کرد از جهاندار یاد
تو گفتی که بیدست هنگام باد
بدست از مژه خون مژگان برفت
برآشفت و این داستان باز گفت
ز کار منیژه دلش خیره ماند
قراخان سالار را پیش خواند
بدو گفت ازین کار ناپاک زن
قراخان چنین داد پاسخ بشاه
که در کار هشیارتر کن نگاه
اگر هست خود جای گفتار نیست
ولیکن شنیدن چو دیدار نیست
پر از خون دل و دیده پر آب زرد
زمانه چرا بندد این بند من
نگه دار مر کاخ را بام و در
نگر تا که بینی بکاخ اندرا
از ایوان خروش آمد و نوش و خور
سواران در و بام آن کاخ شاه
گرفتند و هر سو ببستند راه
چو گر سیوز آن کاخ در بسته دید
بزد دست و برکند بندش ز جای
بجست از میان در اندر سرای
ز در چون به بیژن برافگند چشم
در آن خانه سیصد پرستنده بود
همه با رباب و نبید و سرود
که چون رزم سازم برهنه تنا
نه شبرنگ با من نه رهوار بور
همانا که برگشتم امروز هور
که سر داد باید همی رایگان
بزد دست و خنجر کشید از نیام
در خانه بگرفت و برگفت نام
وگر خیزد اندر جهان رستخیز
تو خواهشگری کن مرا زو بخون
چو دید آن چنان تیزی چنگ اوی
چه سود از هنرها چو برگشت روز
گر از من کنی راستی خواستار
نه من بزرو جستم این جشنگاه
نبود اندرین کار کس را گناه
که تا سایه دارد مرا ز آفتاب
از اسبم جدا کرد و شد تا براه
که آمد همی لشکر و دخت شاه
یکی کرده از عود مهدی میان
پری یک بیک ز اهرمن کرد یاد
مرا ناگهان در عماری نشاند
بران خوب چهره فسونی بخواند
که تا اندر ایوان نیامد ز خواب
نجنبید و من چشم کرده پر آب
گناهی مرا اندرین بوده نیست
منیژه بدین کار آلوده نیست
پری بیگمان بخت برگشته بود
چنین بد که گفتم کم و بیش نه
مرا ایدر اکنون کس و خویش نه
چنین داد پاسخ پس افراسیاب
که بخت بدت کرد بر تو شتاب
تو آنی کز ایران بتیغ و کمند
کنون چون زنان پیش من بسته دست
همی خواب گویی به کردار مست
بخواهی سر از من ربودن همی
بدو گفت بیژن که ای شهریار
سخن بشنو از من یکی هوشیار
گرازان بدندان و شیران بچنگ
یلان هم بشمشیر و تیر و کمان
اگر شاه خواهد که بنید ز من
یکی اسب فرمای و گرزی گران
ز ترکان گزین کن هزار از سران
به آوردگه بر یکی زین هزار
ز بیژن چو این گفته بشنید چشم
کز ایران چه دیدیم و خواهیم دید
بسنده نبودش همین بد که کرد
ببر همچنین بند بر دست و پای
هم اندر زمان زو بپرداز جای
که باشد ز هر سو برو رهگذر
نگون بخت را زنده بر دار کن
بدان تا ز ایرانیان زین سپس
دل از درد خسته دو دیده پر آب
همی گفت اگر بر سرم کردگار
پس از مرگ بر من بود سرزنش
ز شرم پدر چون شوم باز جای
دریغا ز شاه و ز مردان نیو
دریغا که دورم ز دیدار گیو
چو آهو که در چنگ شیر نرست
پدید آمد از دور پیران ز بخت
چو پیران ویسه بدانجا رسید
کمندی برو بسته چون پای بند
ز ترکان بپرسید کین دار چیست
بدو گفت گرسیوز این بیژنست
از ایران کجا شاه را دشمنست
دو دست از پس پشت بسته چو سنگ
دهن خشک و رفته ز رخساره رنگ
بپرسید و گفتش که چون آمدی
همه داستان بیژن او را بگفت
چنانچون رسیدش ز بدخواه جفت
ز مژگان سرشکش فرو شد بروی
نکردند و گفتا هم ایدر بدار
بدان تا ببینم یکی روی شاه
بر افراسیاب آفرین کرد سخت
بخندید و گفتش چه خواهی بگوی
ندارم دریغ از تو من گنج خویش
زمین را ببوسید و بر پای جست
که جاوید بادا ترا بخت و جای
مبادا ز تخت تو پردخته جای
ز خورشید برتر نمایش تراست
ز مردان وز گنج و نیروی دست
مرا این نیاز از در خویش نیست
کس از کهتران تو درویش نیست
که من شاه را پیش ازین چند بار
که دشمن کنی رستم و طوس را
کز ایران بپیلان بکوبندمان
سیاوش که بود از نژاد کیان
ز بهر تو بسته کمر بر میان
ز ترکان دو بهره بپای ستور
سپردند و شد بخت را آب شور
بخورشید بر خون چکاند ازوی
ز توران برآید همان گرد کین
نگه کن ازان کین که گستردیا
ابا شاه ایران چه بر خوردیا
چو کینه دو گردد نداریم پای
به از تو نداند کسی گیو را
چنین داد پاسخ پس افراسیاب
که بیژن نبینی که با من چه کرد
بایران و توران شدم روی زرد
کزین ننگ تا جاودان بر سرم
چنو یابد از من رهایی بجان
گشایند بر من ز هر سو زبان
که ای شاه نیک اختر راستگوی
کجا دار و کشتن گزیند بران
هر آنکو بزندان تو بسته ماند
ز دیوانها نام او کس نخواند
نبندند ازین پس بدی را میان
چنان کرد سالار کو رای دید
دلش با زبان شاه بر جای دید
که بند گران ساز و تاریک چاه
دو دستش بزنجیر و گردن بغل
ز سر تا بپایش ببند اندران
چو بستی نگون اندر افگن بچاه
چو بیبهره گردد ز خورشید و ماه
ببر پیل و آن سنگ اکوان دیو
که از ژرف دریای گیهان خدیو
بیاور ز بیژن بدان کین ستان
بپیلان گردون کش آن سنگ را
نگونبخت را بی سر و تاج کن
که بر تو نزیبد همی تاج و تخت
بننگ از کیان پست کردی سرم
که در چاه بین آنک دیدی بگاه
ز سر تا به پایش به آهن ببست
بر و بازوی و گردن و پای و دست
همه گنج و گوهر بتاراج داد
ازین بدره بستد بدان تاج داد
کشیدش دوان تا بدان چاهسار
دو دیده پر از خون و رخ جویبار
بدو گفت اینک ترا خان و مان
زواری برین بسته تا جاودان
غریوان همی گشت بر گرد دشت
چو یک روز و یک شب برو بر گذشت
چو از کوه خورشید سر برزدی
منیژه ز هر در همی نان چدی
چو یک هفته گرگین برهبر بپای
همی بود و بیژن نیامد بجای
ز هر سوش پویان بجستن گرفت
پشیمانی آمدش زان کار خویش
که چون بد سگالید بر یار خویش
بشد تازیان تا بدان جشنگاه
همه بیشه برگشت و کس را ندید
نه نیز اندرو بانگ مرغان شنید
همی یار کرد اندرو خواستار
یکایک ز دور اسب بیژن بدید
که آمد ازان مرغزاران پدید
گسسته لگام و نگون کرده زین
فرو مانده بر جای اندوهگین
اگر دار دارد اگر چاه و بند
کمند اندرافگند و برگاشت روی
ز کرده پشیمان و دل جفت جوی
ازان مرغزار اسب بیژن براند
بخیمه در آورد و روزی بماند
پس آنگه سوی شهر ایران شتافت
شب و روز آرام و خوردن نیافت
چو آگاهی آمد ز گرگین بشاه
که بیژن نبودست با او براه
بگفت این سخن گیو را شهریار
بدان تا ز گرگین کند خواستار
ز خانه بیامد دمان تا بکوی
دل از درد خسته پر از آب روی
بکردار باد اندر آمد ز جای
که بیژن کجا ماند و چون بود کار
همانگه سرش را ز تن بر کنم
بیامد چو گرگین مر او را بدید
پیاده شد و پیش او در دوید
بپرسید و گفت ای گزین سپاه
سپهدار سالار و خورشید گاه
که با دیدگان پر ز خون آمدی
چو چشمم بروی تو آید ز شرم
کنون هیچ مندیش کو را بجان
چو اسب پسر دید گرگین بدست
پر از خاک و آسیمه برسان مست
ز اسب اندر افتاد و زو رفت هوش
بخاک اندرون شد سرش ناپدید
همی کند موی از سر و ریش پاک
خروشان بسر بر همی ریخت خاک
تو گستردی اندر دلم هوش و مهر
گر از من جدا ماند فرزند من
مرا خود ز گیتی هم او بود و بس
چه انده گسار و چه فریادرس
کنون بخت بد کردش از من جدا
بماندم چنین در جهان مبتلا
ز گرگین پس آنگه سخن بازجست
که چون بود خود روزگار از نخست
وگر خود ز چشم تو شد ناپدید
ز بدها چه آمد مر او را بگوی
چه دیو آمدش پیش در مرغزار
که او را تبه کرد و برگشت کار
تو این مردهری اسب چون یافتی
بدو گفت گرگین که بازآر هوش
که این کار چون بود و کردار چون
بدان بیشه با خوک پیکار چون
یکی بیشه دیدیم کرده چو دست
همه شهر ارمان از آن در کزاز
چو ما جنگ را نیزه برگاشتیم
نه یک یک بهر جای گشته گروه
بشد روز و نامد دل از جنگ سیر
چو پیلان بهم بر فگندیمشان
همه راه شادان و نخچیر جوی
چو سیمش دو پا و چو پولاد سم
چو شبرنگ بیژن سر و گوش و دم
بگردن چو شیر و برفتن چو باد
تو گفتی که از رخش دارد نژاد
فگندن همان بود و رفتن همان
دوان گور و بیژن پس اندر دمان
پی اندر گرفتم همه دشت و کوه
که از تاختن شد سمندم ستوه
جزین اسب و زین از پس ایدر کشان
دلم شد پر آتش ز تیمار اوی
که چون بود با گور پیکار اوی
بماندم فراوان بر آن مرغزار
که گور ژیان بود و دیو سپید
چو بشنید گیو این سخن هوشیار
ز گرگین سخن سربسر خیره دید
همی چشمش از روی او تیره دید
سخن لرزلرزان و دل پر گناه
چو فرزند را گیو گم بوده دید
سخن را برآنگونه آلوده دید
ببرد اهرمن گیو را دل ز جای
همی خواست کو را درآرد ز پای
وگر چند نیک آید او را ازین
پس اندیشه کرد اندران بنگرید
به بیژن چه سود آید از جان اوی
بباشیم تا زین سخن نزد شاه
ازو کین کشیدن بسی کار نیست
بگرگین یکی بانگ برزد بلند
تو بردی ز من شید و ماه مرا
فگندی مرا در تک و پوی پوی
بگرد جهان اندرون چارهجوی
پس اکنون بدستان و بند و فریب
کجا یابی آرام و خواب و شکیب
نباشد ترا بیش ازین دستگاه
پس آنگه بخواهم ز تو کین خویش
دو دیده پر از خون و دل کینهخواه
نبینی که بر سر چه آمد مرا
بجانش پر از بیم گریان بدم
کنون آمد ای شاه گرگین ز راه
زبان پر ز یافه روان پر گناه
ز گرگین دهد داد من شهریار
کزو گشتم اندر جهان خاکسار
بگیو آنگهی گفت گرگین چه گفت
چه گوید کجا ماند از نیک جفت
ز گفتار گرگین پس آنگاه گیو
سخن گفت با خسرو از پور نیو
بر امید گم بوده فرزند باش
که ایدون شنیدستم از موبدان
که من با سواران ایران بجنگ
سوی شهر توران شوم بیدرنگ
تو دل را بدین کار غمگین مدار
من این را همانا بسم خواستار
بشد گیو یکدل پر اندوه و درد
دو دیده پر از آب و رخساره زرد
چو گرگین بدرگاه خسرو رسید
ز گردان در شاه پردخته دید
همه پر ز درد و همه پر زرنج
همه همچو گم کرده صد گونه گنج
همه خاک ره ز اشک کرده چو گل
وزین روی گرگین شوریده رفت
چو در پیش کیخسرو آمد زمین
ببوسید و بر شاه کرد آفرین
که خسرو بهر کار پیروز باد
بپرسید و گفتش که چون بود راه
چو خسرو چنین گفت گرگین بجای
فرو ماند خیره همیدون بپای
فروماند بر جای بر زرد روی
زبان پر ز یافه روان پر گناه
رخان زرد و لرزان تن از بیم شاه
چو گفتارها یک بدیگر نماند
همش خیره سر دید هم بدگمان
که دستان زدست از گه باستان
که گر شیر با کین گودرزیان
هم اندر زمان پای کردش ببند
که از بند گیرد بداندیش پند
بجویش بهر جای و هر سو بکوش
من اکنون ز هر سو فراوان سپاه
که بفروزد اندر جهان هور دین
بدانگه که بر گل نشاندت باد
چو بر سر همی گل فشاندت باد
بخواهم من آن جام گیتی نمای
گزیده جهاندار و پاکان خویش
بجام اندرون این مرا روشنست
چو بشنید گیو این سخن شاد شد
بخندید و بر شاه کرد آفرین
که بیتو مبادا زمان و زمین
ز نیکی دهش بر تو باد آفرین
که بر تو برازد کلاه و نگین
چو گیو از بر گاه خسرو برفت
ز هر سو سواران فرستاد تفت
که یابد مگر زو بجایی نشان
سپردند و نامد ز بیژن نشان
چو خسرو رخ گیو پژمرده دید
دلش را بدرد اندر آزرده دید
بدان تا بود پیش یزدان بپای
ز فریادرس زور و فریاد خواست
خرامان ازان جا بیامد بگاه
بسر بر نهاد آن خجسته کلاه
همه کرده پیدا چه و چون و چند
چو کیوان و بهرام و ناهید و شیر
چو خورشید و تیر از بر و ماه زیر
نگه کرد و پس جام بنهاد پیش
بفرمان یزدان مر او را بدید
ز سختی همی مرگ جست اندران
سوی گیو کرد آنگهی روی شاه
بخندید و رخشنده شد پیشگاه
که زندست بیژن دلت شاد دار
نگر غم نداری بزندان و بند
ازان پس که بر جانش نامد گزند
که بیژن بتوران ببند اندرست
ز بس رنج و سختی و تیمار اوی
پر از درد گشتم من از کار اوی
بدان سان گذارد همی روزگار
که هزمان بروبر بگرید زوار
ز پیوند و خویشان شده ناامید
گرازنده بر سان یک شاخ بید
دو چشمش پر از خون و دل پر ز درد
زبانش ز خویشان پر از یاد کرد
بدین چاره اکنون که جنبد ز جای
که خیزد میان بسته این را بپای
که دارد بدین کار ما را وفا
که آرد ز سختی مر او را رها
که از ژرف دریا برآرد نهنگ
شب از رفتن راه ماسا و روز
نویسندهٔ نامه را پیش خواند
وزین داستان چند با او براند
که ای پهلوان زادهٔ پر هنر
بشستی و کندی بدان را سران
چه مایه سر تاجداران ز گاه
بسا دشمنان کز تو بیجان شدست
بسا بوم و بر کز تو ویران شدست
چه افراسیاب و چه شاهان چین
هران بند کز دست تو بسته شد
ترا ایزد این زور پیلان که داد
دل و هوش و فرهنگ فرخنژاد
بدان داد تا دست فریاد خواه
کنون این یکی کار بایسته پیش
فراز آمد و اینت شایسته خویش
بتو دارد امید گودرز و گیو
که هستی بهر کشور امروز نیو
سزدگر تو اینرا نداری برنج
بخواه آنچ باید ز مردان و گنج
که هرگز بدین دودمان غم نبود
فروزندهتر زین چنانکم شنود
نبد گیو را خود جز این پور کس
چه فرزند بود و چه فریادرس
بهر سو که جویمش یابم بجای
بهر نیک و بد پیش من بربپای
چو این نامهٔ من بخوانی مپای
بزودی تو با گیو خیز اندرآی
بدان تا بدین کار با ما بهم
چو برنامه بنهاد خسرو نگین
بشد گیو و بر شاه کرد آفرین
بیزدان پناهید و لشکر براند
چو نخجیر از آنجا که برداشتی
همی شد خلیده دل و راهجوی
چو از دیدهگه دیدهبانش بدید
سواران بگرد اندرش نیز چند
بدان تا نباشد یکی کینه خواه
ز ره گیو را دید پژمرده روی
همه درد دل پیش دستان بخواند
غم پور گم بوده با او براند
ازان پس نشان تهمتن بخواست
بپرسید و گفتش که رستم کجاست
ز خسرو یکی نامه درام بدوی
بدو گفت دستان کز ایدر مرو
که زود آید از دشت نخچیرگو
تو تا رستم آید بخانه بپای
یک امروز با ما بشادی گرای
چو گیو اندر آمد بایوان ز راه
پیاده شد از اسب و بردش نماز
پر از آرزو دل پر از رنگ روی
برخ برنهاد از دو دیده دو جوی
چو رستم دل گیو را خسته دید
بایوان و بر شاه بد روزگار
ز اسب اندر آمد گرفتش ببرد
ز گردان لشکر همه بیش و کم
درستند ازین هرک بردی تو نام
ازیشان فراوان درود و پیام
نبینی که بر من بپیران سرم
چه آمد ز بخت بد اندر خورم
کزان سود ما را سر آمد زیان
ز گیتی مرا خود یکی پور بود
همم پور و هم پاک دستور بود
شد از چشم من در جهان ناپدید
بدین دودمان کس چنین غم ندید
شب و روز تازان بتاریک هور
ز بیژن شب و روز چون بیهشان
بجستم بهر سو ز هر کس نشان
کنون شاه با جام گیتی نمای
چه مایه خروشید و کرد آفرین
کمربست و بنهاد بر سر کلاه
همان جام رخشنده بنهاد پیش
بهر سو نگه کرد ز اندازه بیش
بتوران نشان داد زو شهریار
چو در جام کیخسرو ایدون نمود
دو رخساره زرد و دو دیده سپید
ترا دیدم اندر جهان چارهگر
همی گفت و مژگان پر از آب زرد
همی برکشید از جگر باد سرد
ازان پس که نامه برستم داد
همه کار گرگین بدو کرد یاد
ازو نامه بستد دو دیده پر آب
همه دل پر از کین افراسیاب
پس از بهر بیژن خروشید زار
فرو ریخت از دیده خون برکنار
بگیو آنگهی گفت مندیش ازین
که رستم نگرداند از رخش زین
همه بند و زندان او کرده پست
ز توران بگردانم این تاج و گاه
چو آن نامهٔ شاه رستم بخواند
بد آن نامه بر پهلوان سپاه
بدانستم این رنج و کردار تو
چه مایه ترا نزد من دستگاه
بهر کینهگاه اندرون کینه خواه
نبایستمی کاین چنین سوگوار
من از بهر این نامهٔ شاه را
ز بهر ترا خود جگر خستهام
بدین کار بیژن کمر بستهام
من از بهر بیژن ندارم برنج
فدا کردن جان و مردان و گنج
سه روز اندرین خان من شاد باش
ز رنج و ز اندیشه آزاد باش
که این خانه زان خانه بخشیده نیست
مرا با تو گنج و تن و جان یکیست
چو رستم چنین گفت بر جست گیو
ببوسید دست و سر و پای نیو
بمردی و نیروی و بخت و هنر
ازان پس بنیکی سرانجام دید
بسالار خوان گفت پیش آر خوان
بزرگان و فرزانگان را بخوان
زواره فرامرز و دستان و گیو
همه دست لعل از می لعل فام
غریونده چنگ و خروشنده جام
کمر بست و پوشید رومی قبای
پر از جنگ سر دل پر از کیمیا
خود و گیو با زابلی صد سوار
همه راه پویان و دل کینهجوی
چو رستم بنزدیک ایران رسید
کز ایدر نباید شدن پیش نیو
پس از گیو گودرز پرسید شاه
که رستم کجا ماند چون بود راه
چو آن نامهٔ شاه دادم بدوی
بمالید بر نامه بر چشم و روی
عنان با عنان من اندر ببست
برفتم من از پیش تا با تو شاه
بگیو آنگهی گفت رستم کجاست
که نیکی نمایست و خسروپرست
جهان شد ز گرد سواران بنفش
درخشان سنان و درفشان درفش
ز اسب اندر آمد جهان پهلوان
ز گردنده خورشید و تابنده ماه
نشستند گردان و رستم بر اسب
نوان پیش او رفت و بردش نماز
که مهر و ستایش مر او را سزید
برآورد سر آفرین کرد و گفت
مبادت جز از بخت پیروز جفت
چو هرمزد بادت بدین پایگاه
نگهبان تو با هش و رای پیر
چو خردادت از یاوران بر دهاد
ز مرداد باش از بر و بوم شاد
در هر بدی بر تو بسته بواد
دیت آذر افروز و فرخنده روز
تو شادان و تاج تو گیتی فروز
چو این آفرین کرد رستم بپای
بپرسید و کردش بر خویش جای
که از جان تو دور بادا بدی
بدین پر هنر جان بیدار خویش
درستند ازیشان چه داری پیام
ببخت تو هر سه درستند و شاد
که گودرز و طوس و گوان را بخواه
بگسترد و شد گلستان چون چراغ
کجا سایه گسترد بر تاج و گاه
تنش سیم و شاخش ز یاقوت و زر
برو گونهگون خوشههای گهر
عقیق و زمرد همه برگ و بار
فروهشته از تاج چون گوشوار
همه بر سران افسر از گوهرا
همه رخ چو دیبای رومی برنگ
فروزنده عود و خروشنده چنگ
همه دل پر از شادی و می بدست
رخان ارغوانی و نابوده مست
که ای نیک پیوند و به روزگار
ز هر بد توی پیش ایران سپر
چه درگاه ایران چه پیش کیان
به آسانی و رنج و سود و زیان
میان بسته دارند پیشم بپای
ز هر بد سپر بود در پیش من
چنین غم بدین دوده نامد بنیز
غم و درد فرزند برتر ز چیز
بدین کار گر تو ببندی میان
که او را ز توران بد آمد بروی
ز گردان و اسبان و شمشیر و گنج
ببر هرچ باید مدار این برنج
چو رستم ز کیخسرو ایدون شنید
زمین را ببوسید و دم درکشید
برو آفرین کرد کای نیک نام
چو خورشید هر جای گسترده کام
ز تو دور بادا دو چشم نیاز
توی بر جهان شاه و سالار و کی
که چون تو ندیدست یک شاه گاه
نه تابنده خروشید و گردنده ماه
بدان را ز نیکان تو کردی جدا
تو داری بافسون و بند اژدها
مرامادر از بهر رنج تو زاد
تو باید که باشی برام و شاد
بران ره روم کم بفرمود شاه
و نیز از پی گیو اگر بر سرم
برآرم ببخت تو این کار کرد
سپهبد نخواهم نه مردان مرد
نه هنگام گرزست و روز نهیب
چو رستم چنین گفت گودرز و گیو
فریبرز و فرهاد و شاپور نیو
همی خواندند از جهان آفرین
که ای تیغ بخت و وفا را نیام
نوشته چنین بود بود آنچ بود
بر آتش نهم خویشتن پیش شاه
گر آمرزش آرد مرا زین گناه
بپیران سر این بد سرانجام من
چو غرم ژیان با تو آیم دوان
مگر بازیابم من آن کیش پاک
چو پیغام گرگین برستم رسید
یکی باد سرد از جگر برکشید
بپیچید ازان درد و پیغام اوی
غم آمدش ازان بیهده کام اوی
فرستاده را گفت رو باز گرد
بگویش که ای خیره ناپاک مرد
بدان ژرف دریا که زد با نهنگ
که گر بر خرد چیره گردد هوا
نه نیز از ددان رنجش آید بدوی
تو دستان نمودی چو روباه پیر
که من پیش خسرو برم نام تو
رهاگشتی از بند و رستی بجان
وگر جز برین روی گردد سپهر
ز جان و تن خویش بردار مهر
نخستین من آیم بدین کینهخواه
وگر من نیایم چو گودرز و گیو
بخواهد ز تو کینهٔ پور نیو
برآمد برین کار یک روز و شب
و زین گفته بر شاه نگشاد لب
دوم روز چون شاه بنمود تاج
نشست از بر سیمگون تخت عاج
ز گرگین سخن گفت با شهریار
ازان گم شده بخت و بد روزگار
که سوگند خوردم بتخت و کلاه
بدارای بهرام و خورشید و ماه
که گرگین نبیند ز من جز بلا
ز تخت و ز مهر و ز تیغ و کلاه
پس آنگه چنین گفت رستم بشاه
هرآن کس که گردد ز راه خرد
بهر کینه گه با یکی کینه ور
رهانیدش از بند و تاریک چاه
که چون راند خواهی برین گونه کار
چه باید ز گنج و زلشکر بخواه
که باید که با تو بیاید براه
که بر جان بیژن بگیرد شتاب
بسی خوانده افسون و نیرنگ و بند
بیندازد آن تیغ زن را زپای
که این کار ببسیچم اندر نهان
نه هنگام گرزست و تیغ و سنان
فراوان گهر باید و زرو سیم
برفتن پر امید و بودن به بیم
بدینار و گوهر بیاراست گاه
هر آنچش ببایست زان برگزید
ازان صد شتر بار دینار کرد
صد اشتر ز گنج درم بار کرد
که بگزین ز گردان لشکر هزار
چو گرگین و چون زنگهٔ شاوران
چو اشکش که صید آورد نره شیر
بپرسید زنگه که خسرو کجاست
چه آمد برویش که ما را بخواست
بچنگ اندرون گرز و بر زین کمند
سپاه از پس پشت و گردان ز پیش
نهاده بکف بر همه جان خویش
سران را ز لشکر همه برگزید
مجنبید از ایدر مگر جان من
سپه بر سر مرز ایران بماند
خود و سرکشان سوی توران براند
بپوشید و بگشاد بند از میان
یکی کاروانی پر از رنگ و بوی
گرانمایه هفت اسب با کاروان
ز بسهای و هوی و درنگ درای
همی رفت تا شهر توران رسید
چو پیران ویسه ز نخچیر گاه
بفرمانبران داد و خود پیش رفت
بایران و توران ببخت و هنر
چنان کرد رویش جهاندار ساز
که پیران مر او را ندانست باز
بپرسید و گفت از کجایی بگوی
چه مردی و چون آمدی پوی پوی
بپیمودم این راه دشوار و دور
بمهر تو دارم روان را نوید
چنین چیره شد بر دلم بر امید
که بر مویشان گرد نفشاند باد
بسی آفرین کرد و آن خواسته
چو پیران بدان گوهران بنگرید
که رو شاد و ایمن بشهر اندرا
کزین خواسته بر تو تیمار نیست
کسی را بدین با تو پیکار نیست
چنان باش با من که پیوند من
بدو گفت رستم که ای پهلوان
که با ما ز هر گونه مردم بود
نباید که زان گوهری گم بود
یکی خانه بگزید و بر ساخت کار
بکلبه درون رخت بنهاد و بار
خبر شد کز ایران یکی کاروان
بر رستم آمد دو دیده پر آب
برو آفرین کرد و پرسید و گفت
که برخوردی از جان وز گنج خویش
مبادت پشیمانی از رنج خویش
هر امید دل را که بستی میان
ز رنجی که بردی مبادت زیان
خنک بوم ایران و خوش روزگار
چه آگاهی استت ز گردان شاه
ز گیو و ز گودرز و ایران سپاه
که چون او جوانی ز گودرزیان
ز نالیدن او دو چشمم پر آب
یکی بانگ برزد براندش ز روی
برستم نگه کرد و بگریست زار
ز خواری ببارید خون بر کنار
ز تو سرد گفتن نه اندر خورد
که من خود دلی دارم از درد ریش
بدو گفت رستم که ای زن چبود
بدان روی بد با تو پیکار من
بدین تندی از من میازار بیش
که دل بسته بودم ببازار خویش
بدان شهر من خود ندارم نشست
نه پیمودهام هرگز آن مرز را
یکایک سخن کرد ازو خواستار
که با تو چرا شد دژم روزگار
چه پرسی ز گردان و شاه و سپاه
چه داری همی راه ایران نگاه
چه پرسی ز بدبخت و تیمار من
کزان چاه سر با دلی پر ز درد
زدی بانگ بر من چو جنگاوران
کنون دیده پرخون و دل پر ز درد
ازین در بدان در دوان گردگرد
چنین راند یزدان قضا بر سرم
ازین زارتر چون بود روزگار
سر آرد مگر بر من این کردگار
چو بیچاره بیژن بدان ژرف چاه
نبیند شب و روز خورشید و ماه
همی مرگ خواهد ز یزدان بران
که بر سرش سنگست و آهن بزیر
بدو گفت رستم که ای خوب چهر
ترا دادمی چیز ز اندازه بیش
بدو داد و گفتش بدان چاه بر
چنان هم که بستد ببیژن سپرد
ازان چاه خورشید رخ را بخواند
که ای مهربان از کجا یافتی
بسا رنج و سختی کت آمد بروی
ز بهر منی در جهان پوی پوی
از ایران بتوران ز بهر درم
یکی مرد پاکیزه با هوش و فر
ز هر گونه با او فراوان گهر
یکی کلبه سازیده بر پیش کاخ
بمن داد زین گونه دستارخوان
که بر من جهان آفرین را بخوان
بدان چاه نزدیک آن بسته بر
بگسترد بیژن پس آن نان پاک
پراومید یزدان دل از بیم و باک
چو دست خورش برد زان داوری
بدید آن نهان کرده انگشتری
نگینش نگه کرد و نامش بخواند
ز شادی بخندید و خیره بماند
زمانی فرو ماند زان کار سخت
بگفت این چه خندست ای نیکبخت
که دیوانه خندد ز کردار خود
چه گونه گشادی بخنده دو لب
که شب روز بینی همی روز شب
چه رازست پیش آر و با من بگوی
بر اومید آنم که بگشاد بخت
چو با من بسوگند پیمان کنی
که گر لب بدوزی ز بهر گزند
زنان را زبان کم بماند ببند
که بر من چه آمد بد روزگار
بدادم ببیژن تن و خان و مان
کنون گشت بر من چنین بدگمان
پدر گشته بیزار و خویشان ز من
جهانم سیاه و دو دیده سپید
ز من کار تو جمله برکاستست
چنین گفتم اکنون نبایست گفت
ایا مهربان یار و هشیار جفت
که مغزم برنج اندرون شد تهی
تو بشناس کاین مرد گوهر فروش
که خوالیگرش مر ترا داد توش
ترا زین تکاپوی و گرم و گداز
بدل مهربان و بتن چاره جوی
چو بشنید گفتار آن خوب روی
کزان راه دور آمده پوی پوی
ببخشود و گفتش که ای خوب چهر
که یزدان ترا زو مبراد مهر
ز زاول بایران ز ایران بتور
ز بهر تو پیمودم این راه دور
بسود از پی تو کمرگاه و چنگ
چو با او بگویی سخن راز دار
دلش ز اندهان یکسر آزاد شد
بیامد دوان تا بدان چاهسار
که بودش بچاه اندرون غمگسار
چنین داد پاسخ که آنم درست
که بیژن بنام و نشانم بجست
تو با داغ دل چون پویی همی
کنون چون درست آمد از تو نشان
زمین را بدرانم اکنون بچنگ
بپروین براندازم آسوده سنگ
مرا گفت چون تیره گردد هوا
شب از چنگ خورشید یابد رها
که سنگ و سر چاه گردد چو روز
که رستیم هر دو ز تاریک روز
که ای پاک و بخشنده و دادگر
ز هر بد تو باشی مرا دستگیر
تو زن بر دل و جان بدخواه تیر
بده داد من زآنک بیداد کرد
تو دانی غمان من و داغ و درد
تو ای دخت رنج آزموده ز من
فدا کرده جان و دل و چیز و تن
بدین رنج کز من تو برداشتی
بدادی بمن گنج و تاج و گهر
جهاندار خویشان و مام و پدر
اگر یابم از چنگ این اژدها
بخورشید بر چشم و هیزم ببر
که تا کی برآرد شب از کوه سر
چو از چشم خورشید شد ناپدید
که لشکر کشد تیره شب پیش روز
که چشم شب قیرگون را بسوخت
بدلش اندرون بانگ رویینه خم
برافگند و زد بر گره بر زره
بشد پیش یزدان خورشید و ماه
بدین کار بیژن مرا زور باد
همی رفت پیش اندرون راه جوی
بدان چاه اندوه و گرم و گداز
چنین گفت با نامور هفت گرد
که روی زمین را بباید سترد
شده مانده گردان و آسوده سنگ
چو از نامداران بپالود خوی
که سنگ از سر چاه ننهاد پی
ز یزدان جان آفرین زور خواست
بزد دست و آن سنگ برداشت داست
ز بیژن بپرسید و نالید زار
که چون بود کارت ببد روزگار
که چون بود بر پهلوان رنج راه
بدین سان که بینی مرا خان و مان
ز بس درد و سختی و اندوه و رنج
بدو گفت رستم که بر جان تو
ز دل دور کن کین و بیداد را
بدو گفت بیژن که ای یار من
ندانی که چون بود پیکار من
که گرگین میلاد با من چه کرد
بمانم ترا بسته در چاه پای
برخش اندر آرم شوم باز جای
ازان تنگ زندان برآمد خروش
چنین داد پاسخ که بد بخت من
ز گرگین بدان بد که بر من رسید
کشیدیم و گشتیم خشنود ازوی
برآوردش از چاه با پایبند
برهنه تن و موی و ناخن دراز
گدازیده از رنج و درد و نیاز
همه تن پر از خون و رخساره زرد
ازان بند زنجیر زنگار خورد
خروشید رستم چو او را بدید
بزد دست و بگسست زنجیر و بند
رها کرد ازو حلقهٔ پای بند
سوی خانه رفتند زان چاهسار
ازان پس چو گرگین بنزدیک اوی
بپیچید زان خام کردار خویش
شتر بار کردند و اسبان بزین
گسی کرد بار و برآراست کار
چنانچون بود در خور کارزار
که دارد سپه را بهرجای گوش
به بیژن بفرمود رستم که شو
تو با اشکش و با منیژه برو
که ما امشب از کین افراسیاب
نیابیم آرام و نه خورد و خواب
که از من همی کینه سازند نو
برفتند با رستم آن هفت گرد
بهنگام سستی و آرام و خواب
برآمد ز ناگه ده و دار و گیر
سران را بسی سر جدا شد ز تن
پر از خاک ریش و پر از خون دهن
که خواب تو خوش باد و گردانت شاد
بخفتی تو بر گاه و بیژن بچاه
نه هنگام خوابست و آرام و هال
رها شد سر و پای بیژن ز بند
که ای ترک بدگوهر تیره هوش
براندیش زان تخت فرخندهجای
مرا بسته در پیش کرده بپای
که با من نجوید ژیان شیر کین
که جنگآوران را ببستست خواب
بفرمود زان پس که گیرند راه
ز خون ریختن بر درش جوی خاست
هرآنکس که آمد ز توران سپاه
ازان خانه بگریخت افراسیاب
همه فرش و دیبای او کرد بخش
گرانمایه اسبان و زین پلنگ
ازان پس ز ایوان ببستند بار
ز بهر بنه تاخت اسبان بزور
بدان تا نخیزد ازان کار شور
چنان رنجه بد رستم از رنج راه
که بر سرش بر درد بود از کلاه
سواران ز بس رنج و اسبان ز تگ
که شمشیر کین بر کشید از نیام
که من بیگمانم کزین پس بکین
سیه گردد از سم اسبان زمین
همه نیزهداران زدوده سنان
که گر می بریزد نریزدش بوی
گهی ناز و نوش و گهی درد و رنج
چو خورشید سر برزد از کوهسار
تو گفتی همی کر کند نعره گوش
همه دل پر از کین ایرانیان
کز اندازه بگذشت ما را سخن
چه افگند باید بدین کار بن
کزین ننگ بر شاه و گردنکشان
ازان پس بفرمودشان ساز جنگ
به پیران بفرمود تا بست کوس
که بر ما ز ایران همین بد فسوس
یلان صف کشیدند بر در سرای
خروش آمد از بوق و هندی درای
سپاهی ز توران بدان مرز راند
که روی زمین جز بدریا نماند
چو از دیدگه دیدبان بنگرید
زمین را چو دریای جوشان بدید
که گیتی سیه شد ز گرد سوار
بدو گفت ما زین نداریم باک
بنه با منیژه گسی کرد و بار
که روبه چه سنجد بچنگال شیر
که پیش آمد امروز ننگ و نبرد
برین دشتبر کینه باید کشید
ازان کوه سر سوی هامون کشید
چو لشکر بتنگ اندر آمد پدید
که از گرد اسبان هوا شد سیاه
چو رهام و چون زنگه بر میسره
بخون داده مر جنگ را یکسره
چو افراسیاب آن سپه را بدید
که سالارشان رستم آمد پدید
غمی گشت و پوشید خفتان جنگ
هوا نیلگون شد زمین ناپدید
سوی راستش را به هومان گرد
سپرد و همی کرد هر سو نگاه
فغان کرد کای ترک شوریده بخت
که ننگی تو بر لشکر و تاج و تخت
ترا چون سواران دل جنگ نیست
ز گردان لشکر ترا ننگ نیست
که چندین بپیش من آیی بکین
بمردان و اسبان بپوشی زمین
چو در جنگ لشکر شود تیزچنگ
ز دستان تو نشنیدی آن داستان
که دارد بیاد از گه باستان
که شیری نترسد ز یک دشت گور
ستاره نتابد چو تابنده هور
نه روبه شود ز آزمودن دلیر
نه گوران بسایند چنگال شیر
چو تو کس سبکسار خسرو مباد
بدین دشت و هامون تو از دست من
چو این گفته بشنید ترک دژم
که این دشت جنگست گر جای سور
که بخشم شما رابسی تاج و گنج
چو گفتار سالارشان شد بگوش
چنان تیرهگون شد ز گرد آفتاب
که گفتی همی غرقه ماند در آب
درفشان بگرد اندرون تیغ تیز
ابر جوشن و تیر و بر خود و ترگ
شده روی خورشید تابان بنفش
بهر سو که رستم برافگند رخش
سران را سر از تن همی کرد بخش
همی کشت و میبست در رزمگاه
چو بسیار کرد از بزرگان تباه
برآمد چو باد آن سران را ز جای
چو گرگین و رهام و فرهاد گرد
درآمد چو باد اشکش از دست راست
ز گرسیوز تیغزن کینه خواست
فرو ریخت از بار و برگشت بخت
سپهدار چون بخت برگشته دید
دلیران توران همه کشته دید
خود و ویژگان سوی توران شتافت
کزایرانیان کام و کینه نیافت
ببارید بر لشکرش گرز و تیر
که بخشش کند خواسته بر سپاه
ببخشید و بنهاد بر پیل بار
که از بیشه پیروز برگشت شیر
چو بیژن شد از بند و زندان رها
چو گودرز و گیو آگهی یافتند
سیه کرده میدانش اسبان بسم
بیک دست بربسته شیر و پلنگ
گرازان سواران دمان و دنان
بدندان زمین ژنده پیلان کنان
بپیش سپاه اندرون بوق و کوس
درفش از پس پشت گودرز و طوس
بدین گونه فرمود بیدار شاه
زمین شد ز گردان بکردار کوه
چو آمد پدیدار از انبوه نیو
پیاده شد از باره گودرز و گیو
ز اسب اندرآمد جهان پهلوان
برو آفرین کرد گودرز و گیو
که ای نامبردار و سالار نیو
دلیر از تو گردد بهر جای شیر
سپهر از تو هرگز مگرداد سیر
ترا جاودان باد یزدان پناه
بکام تو گرداد خورشید و ماه
همه بنده کردی تو این دوده را
بر اسبان نشستند یکسر مهان
غمی گشته از رنج و راه دراز
چنانکش ز شاه و پدر بپذرفت
بیاورد و بسپرد و بر پای خاست
چنان پشت خمیده را کرد راست
ازان پس اسیران توران هزار
خجسته بر و بوم زابل که شیر
که دارند چون تو یکی پهلوان
وزین هر سه برتر سر و بخت من
که چون تو پرستد همی تخت من
به خورشید ماند همی کار تو
که بر دست رستم جهانآفرین
که شادان بدی تا بود روزگار
بفرمود خسرو که بنهید خوان
چو از خوان سالار برخاستند
بزر اندرون پیکر از گوهران
همه رخ چو دیبای رومی برنگ
خروشان ز چنگ و پریزاده چنگ
طبقهای سیمین پر از مشک ناب
صد اسب و صد اشتر بزین و ببار
بیاورد و کردند یک سر بپای
زمین را ببوسید و برخاست گرد
بزرگان که بودند با او بهم
براندازهشان یک بیک هدیه داد
چو از کار کردن بپردخت شاه
سخن گفت زان رنج و تیمار خویش
ازان تنگ زندان و رنج زوار
ز درد و غم دخت گم بوده بخت
همه پیکرش گوهر و زر و بوم
یکی تاج و ده بدره دینار نیز
پرستنده و فرش و هرگونه چیز
به بیژن بفرمود کاین خواسته
نگر تا چه آوردی او را بروی
تو با او جهان را بشادی گذار
ز تیمار و دردش کند بیگزند
وزانجاش گردان برد سوی خاک
همه جای بیمست و تیمار و باک
هم آن را که پرورده باشد بناز
یکی را ز چاه آورد سوی گاه
نهد بر سرش بر ز گوهر کلاه
جهان را ز کردار بد شرم نیست
کسی را برش آب و آزرم نیست
گهی ناز و نوش و گهی درد و رنج