سپهدار ترکان دو دیده پرآب
شگفتی فرو ماند ز افراسیاب
فرسته به ایران چنان چون سزید
برو کرده صد گونه رنگ و نگار
به نام خداوند خورشید و ماه
که او داد بر آفرین دستگاه
کزو دارد این تخم ما تار و پود
گر از تور بر ایرج نیکبخت
بد آمد پدید از پی تاج و تخت
بران بر همی راند باید سخن
بباید که پیوند ماند به بن
گر این کینه از ایرج آمد پدید
منوچهر سرتاسر آن کین کشید
بران هم که کرد آفریدون نخست
کجا راستی را به بخشش بجست
نگردیم از آیین و راه سران
ز جیحون و تا ماورالنهر بر
که جیحون میانچیست اندر گذر
بر و بوم ما بود هنگام شاه
همان بخش ایرج ز ایران زمین
ازان گر بگردیم و جنگ آوریم
جهان بر دل خویش تنگ آوریم
بیابیم بهره به هر دو سرای
و گر همچنان چون فریدون گرد
به تور و به سلم و به ایرج سپرد
ببخشیم و زان پس نجوییم کین
که چندین بلا خود نیرزد زمین
سراینده از سال چون برف گشت
سرانجام هم جز به بالای خویش
نیابد کسی بهره از جای خویش
و گر آزمندیست و اندوه و رنج
کس از ما نبینند جیحون بخواب
وز ایران نیایند ازین روی آب
مگر با درود و سلام و پیام
دو کشور شود زین سخن شادکام
چو نامه به مهر اندر آورد شاه
سخن نیز ازین گونه کردند یاد
چنین داد پاسخ که دانی درست
که از ما نبد پیشدستی نخست
ز تور اندر آمد نخستین ستم
که شاهی چو ایرج شد از تخت کم
بدین روزگار اندر افراسیاب
بیامد به تیزی و بگذاشت آب
شنیدی که با شاه نوذر چه کرد
دل دام و دد شد پر از داغ و درد
نه آن کرد کز مردمی در خورد
ز کردار بد گر پشیمان شوید
مرا نیست از کینه و آز رنج
بنه برنهاد و سپه را براند
ز جیحون گذر کرد مانند باد
که دشمن شد از پیش بیکارزار
بدو گفت رستم که ای شهریار
که چیزی ندیدم نکوتر ز داد
به سیری همی سر بپیچد ز جنگ
سزد گر هر آنکس که دارد خرد
وزین روی کابل به مهراب ده
کجا پادشاهیست بیجنگ نیست
وگر چند روی زمین تنگ نیست
ز یک روی گیتی مرو را سپرد
ازان پس چنین گفت فرخ قباد
به یک موی دستان نیرزد جهان
که او ماندمان یادگار از مهان
ز یاقوت و پیروزه تاج و کمر
ز پیروزه رخشان بکردار نیل
که خلعت مرا زین فزون بود کام
ترا دارم اندر جهان بینیاز
برافگند خلعت چنان چون سزید
کسی را که خلعت سزاوار دید
درم داد و دینار و تیغ و سپر
کرا در خور آمد کلاه و کمر